تو می‌آیی…


تو می‌آیی
و همهٔ حجم‌ها
از شور
منبسط می‌شوند
و همهٔ واژه‌ها
از تب، لبریز
و همهٔ صبرها
از جنون
سرریز…

تو می‌آیی
و هر جز من
فرمان می‌برد
از دستپاچگی
و هر لحظه خبر می‌دهد
از آشفتگی…

تو می‌آیی
و تمام خطوط ثابت پیرافلیج
سر به عصیان می‌‌گذارند
و به رقص می‌آیند
در حواشی دایرهٔ بی‌مرکزِ مستی…

تو می‌آیی
و «مرا» با خود می‌آوری…
آن «من» شوریدهٔ آسیمه‌سر را
که نمی‌دانم کی
بی‌خبر به دوردست‌ها کوچ کرد…

که هستی؟
به دنبال چه بودی
در غبار دیروزهای من؟
از گرگ و میش ابدی کدام خاطرهٔ رنگ‌پریده
پیدا کردی
و به طلوع دوباره رساندی
این «من» کهنهٔ افسارگسیخته را؟
این دیوانه را؟
که هستی؟

هم‌رسانی