ای ناخدا
ای همسرنوشت
ای همسفر
ای همساز
ای همفردا
بادبانهایت را برافراز
اینجا جای ماندن نیست
بگذار تا با هم بگذریم
از این شبحدریاهای گِل گرفته
که بوی گند مردابها را میدهند
و سکون ملالآورمان
از ترس فرو رفتن
و فریب «امنیت»
که دیری است
ما را زنده به گور کرده است
نمی دانی مگر
روح طغیانگر ما
از جنس تندبادها و طوفانهاست
و رسیدن به آرامشهای بعد از آن
و چشم دوختن به آن سوی غایتها؟
نمیبینی مگر
خلق نشدهایم
برای تن دادن به کمتر از نهایتها؟
بادبانهایت را برافراز
بگذار سوار شویم
بر تلاطم دریاهای راستین
بگذار بسپاریم خود را
به آغوش موجهای پرطنین
که مرگشان مرگ است
و زندگیشان زندگی...
بگذار زنده باشیم...
بگذار در زندگی غرق شویم...
بادبانهایت را برافراز...
سراینده: تالین ساهاکیان
آزادی
روزی خواهی آمد
و پس خواهی زد
این هوای سنگین شده
از بوی دلمردگی را
این خفقان کشنده
این بغض نفسگیر را
و رها خواهی کرد
هر فریاد فرو خورده
از ترس مباداها را،
از قفس سوختهٔ سینهها
همهٔ آن نالهها و آهها را.
روزی خواهی آمد
آزادی
از پشت پرچینهای تردید
از روزنههای آخر امید
از سقفهای شکاف خورده
از حنجرههای بیرمق مانده.
روزی خواهی آمد
رهاتر از باد
سبکتر از نسیم
استوارتر از کوه
شادتر از بهار.
سوگند به نام پرشکوهت
که به خروش در خواهند آمد
روزی این زمزمهها
و تو را فرا میخوانند
به هزاران پژواک نامیرا.
روزی تو میآیی
آزادی
روزی تو میآیی.
سراینده: تالین ساهاکیان
آفرینش
میتوان روز را خلاصه کرد
در یک لیست خرید طولانی...
میتوان شبها به اخبار گوش داد
و در بحث کشدار روز بعد شرکت کرد
و تظاهر کرد
بیهزینه و بیدردسر
به نگرانی و دلسوزی...
میتوان از کنار سگی تصادفی
بیتفاوت عبور کرد
و گفت «وقت ندارم»...
میتوان به پناهجویی بچه به بغل شتابان گفت
« آدرس را نمیشناسم»...
میتوان رو از بیخانمانی در خیابان یخ زده گرداند
و چشم دوخت
به ویترینی پر زرق و برق...
میتوان داوطلبانه کور و کر و لال بود...
میتوان تقصیرها را به تساوی تقسیم کرد
میان جبر روزگار،
گردش ستارگان،
قیمت نفت،
بازار راکد کار،
دولتها و ملتها،
تاریخ و جغرافیا
و فریاد زد «من پاکم»...
میتوان برای خود دلسوزی کرد
میتوان دستی را که یاری میجوید
پس زد و گفت «خودم قربانیام»...
میتوان در هرزگی دنیا گم شد
یا حتی چیزی به آن افزود.
میتوان خوشبختی را
با یک قهقهۀ طولانی پوچ اشتباه گرفت
و زندگی را به واژۀ «میگذرد» تنزل داد...
میتوان دیواری محکم ساخت
از بهانهها
و بزدلانه پشت آن سنگر گرفت...
میتوان در معادلات زندگی
هیچ بود
و گفت «آسانتر است»...
میتوان روانه شد
با سیل حماقت دستهجمعی
به سمت مردابی گندیده...
میتوان از قانون تطبیق رنگ آفتابپرست پیروی کرد
میتوان به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم گران است»...
میتوان با خط نمودارهای بورس
بالا و پایین رفت...
میتوان از درد و رنج، پولهای کاغذی ساخت
و حتی با آن درد و رنج بیشتر خرید...
میتوان بر دوش دنیا سوار شد
دستی بر شانۀ خود زد
و احساس زرنگی کرد...
چه حسی دارد اما
ایستادن و وجود داشتن
دنیا را عاشقانه بر دوش کشیدن
وزنی بودن
و بر هم زدن همۀ آن معادلات غلط...
چه شوری دارد
تغییر کردن و تغییر دادن
تازه شدن و تازه کردن...
چه موجی میآفریند
نگاه قدرشناسانۀ آن سگ
در کلینیک...
چه شوقی دارد
تماشای بازی بچۀ تو با بچۀ آن پناهجو
و آن بیخانمان سرمازده
که دستهشایش را به فنجان قهوهاش میمالد
انگار از آن سوی سخاوت به تو مینگرد...
چه کارها که نمیتوان کرد و نکرد
میتوان در دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
میتوان اما دنیایی تازه آفرید
و آفرینش، کار ماست...
سراینده: تالین ساهاکیان
دروغ
چه خوش میخرامی
ای دروغ!
ای اعجوزۀ خوشآب و رنگ
ای پیر هزار مسلک!
چه بر دل مینشینی
چه بازاری داری
چه همهپسندی
ای دروغ!
بر سر حقیقت چه آوردهای
که حتی تعارف کردنش
گناه است
مگر در طبق رنگارنگ تو؟
چه خوش میدرخشی
ای دروغ!
در لبخندهای دوخته بر لب،
در تابلوهای تا بیانتها کشیده صف،
در طاعتهای زاهدانه،
در قول و قرارهای فقط حرف!
در صحن حقیقت
چه دلبرانه چمباتمه زدهای
ای دروغ!
چه امید پوچی
که کسی به این منزل وارد شود...
ای نقابهای رنگ به رنگ
پرداختۀ هنر چندماید
که نامش در میان
آموختنیها نیامده است؟
چه رنگپریده مینمایند
چهرههای انسانی
در کنار رنگ و آب شما...
تو چه لعبتی ای دروغ
ای کهنهترین
ای پویاترین
ای کاربردیترین ساختهٔ بشر
که هرگز از دور خارج نمیشوی؟
چه کردهای
که حقیقت را نمیخواهیم؟
سراینده: تالین ساهاکیان
چرخریسک
آهای خوش به حالت
چرخریسک نغمهخون
که چرخ میزنی آزاد
توی دشت و آسمون...
اگه تو سرمای زمستون
نمیکنی جیکجیک مستون،
باز هم داری تو امون
تو همون باغ و آشیون...
اگه دمی آسمون
به ساز تو نیست،
اگه گاهی سرنوشت
یار تو نیست،
نفس نمیکشی تو
تو هوای غربت
پر نمیزنی تو
با کولهبار وحشت
اگه کم میشه
چند صباحی عشرت،
اگه سخت میشه
گاهی معیشت،
نمیشناسی تو
درد هجرت
پر نمیکشی تو
به دورهای بیالفت...
نمی دونی تو
درد پرندهٔ مهاجرو
که از خستگی
تو راه جون میده
یا بالش تیر خورده
و به خاک غربت
آروم خون میده...
نمیشناسی تو
درد پرنده را تو قفس
وقتی حتی فکر پرواز
آخرش درده و یاٌس
نشدی مثل کفتر
تو پرندهٔ دو بوم
تا بدونی میشکنه
یه دل تنگ چه آسون...
توی خشم پاییز
توی اوج زمستون
بهار پشت دره
می دونی تو بیگمون
آهای خوش به حالت
چرخریسک نغمهخون
عیشت جاودانه باد
توی دشت و آسمون...
سراینده: تالین ساهاکیان
خمارنشین
روزت چه شبزده است ای خمارنشین
شبت چه کابوسزده ای خمارنشین
وصال این افیون عفریتهوش
نداشت ثمری جز غم ای خمارنشین...
در یاختههایت مرگ را نوشته
بر روزگارت سیاهی و تباهی
نیاورده است این اعجوزهٔ هزارفریب
ارمغانی به جز درد ای خمارنشین!
پر از شور بودی، پر از رکود شدی
پَر پرواز خواستی، کُشتهٔ سکون شدی
تو و این همه رخوت واحسرتا
غریبه شدی با خودت ای خمارنشین...
کرده تن فرسودهات پر از زهر
سوخته دل دردمند مادر
غلتانده اشک گرم از گونهٔ خواهر
خم کرده سنگین پشت پدر
چه گران است خمارت ای خمارنشین!
گفتی این آخر خط است... اما نیست...
هر سطر این قصه از نو نوشتنی است
قصهات اگر تا به امروز قصهٔ تباهی بود
آخر قصه ولی هنوز خواندنی است...
هنوز میشود سپرد
به تن خسته، نبض زندگی
هنوز میشود زدود
جسم و جان را از بردگی...
هنوز میشود خنده کاشت
بر لبهای خواهر
یا مرهمی بود بر دل سوختهٔ مادر
هنوز تکیه میخواهد قامت شکستهٔ پدر...
هنوز میشود
بیرون آمد از زیر بار شرمندگی...
گفتی این آخرِخط است ولی نیست.
هر سطر این قصه از نو نوشتنی است
همّتی ای ره به خطا رفته
که فردا از نو ساختنی است...
سراینده: تالین ساهاکیان
خالق
تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها میشه کرد و نکرد
خیلی چیزها میشه بود و نبود...
میشه رو گرداند هر روز
از درمانده یا بینوایی
میشه گذشت از کنار گرسنه
با سردی و بیاعتنایی...
میشه آهی کشید ماهرانه
و نالید از دنیای ظالمانه
و تظاهر کرد به دلسوزی
بیهیچ هزینه و برنامه...
میشه گردوند چشمها را
از درد حیوانی مانده زیر چرخ
و دوخت گرم و پرتمنا
به ویترینی پر زرق و برق...
میشه تقسیم کرد تقصیرها را
میان تاریخ و جغرافیا،
ملتها و دولتها،
سیاست و حکومتها...
یا به تساوی و اعتدال
میان ستارگان و روزگار،
قیمت نفت و بازار کار
و داد زد «من پاکم» دیوانهوار...
میشه برای خود دلسوزی کرد
پس زد دستی را که میجوید یاری
نقش قربانی را گرفت و گفت
«چه کسی کرده برای من کاری؟»
میشه گم شد تو هرزگی دنیا
یا چیزی به آن افزود
میشه حتی داوطلبانه
کور و کر و لال بود...
میشه اشتباه گرفت
خوشبختی را با یه خندهٔ پوچ
میشه راه آسونو رفت
و تو معادلات زندگی هیچ بود....
میشه به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم خیلی گرونه»
میشه با سیل حماقت دستهجمعی
به مردابی گندیده شد روونه...
میشه رو دوش دنیا سوار شد
و گفت آره، این راحتتره
میشه دستی به شانهٔ خود زد
و گفت حالا کی زرنگتره؟
میشه دیواری ساخت از بهانه
و پشت آن سنگر گرفت بزدلانه
میشه هر روز گفت «میگذره»
و بیتفاوت بالا انداخت شانه...
چه حسی داره اما
زنده بودن و از نو زنده کردن
معادلات غلط را بر هم زدن
دنیا را عاشقانه از نو آفریدن...
چه شوقی داره
دیدن آن گرسنهٔ سیر شده
شکوه آن ویرانهٔ آباد شده
آرامش آن از رنج آزاد شده....
تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها میشه کرد و نکرد
خیلی چیزها میشه بود و نبود...
میشه تو خرابی دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
میشه اما ایستاد و ساخت
خالق یه دنیای تازه بود....
سراینده: تالین ساهاکیان
کودک کار
پشت یه تل خاک
زیر آفتاب سوزان
کار میکنه کودکی
بیرمق و خستهجان
سهم دستهای کوچیکش
خراشه و پینه
سهم صبح تا غروبش
فقط تحقیر و کینه
رو پیشونی خستهاش
داره هزار نشون
از آفتاب داغ مرداد
از سرمای زمستون
سنگینی بار
رو پشت بیپناهش
کوه غم و غصه
رو قلب بیگناهش
دونههای عرق
رو صورتش خشکیده
آه… دیو کدوم قصه
بچگیشو دزدیده؟
زیر بار زندگی
میکَنه تن خستهاش جون
عدل با الفه یا عین؟
هنوز نمیدونه اون
با بازیهای بچهها
اون بد جوری غریبه
همبازیاش سرنوشته
این بازی خیلی عجیبه
پشت یه تل خاک
زیر آفتاب سوزان
کار میکنه کودکی
بیرمق و خستهجان
سراینده: تالین ساهاکیان
زندانبان
ماهی تو تُنگ بلور
خواب دریا را میدید
تا میاومد شنا کنه
به دیوار میرسید...
گله میکرد به زندانبان
دلآزرده و بیتاب
فریادهاش اما همه
حباب میشدند رو آب...
تو یه قفس کوچیک
قناری کز کرده بود
از زندگی بیپرواز
اون دیگه دل کنده بود...
به زندانبان زاری میکرد
از قفس آزادش کنه
مرد ولی گمان میکرد
از سر شادی میخونه....
زندانبان هم نشسته بود
سخت آزرده و خسته
نفرین میکرد دستی را
که بال پروازشو بسته...
اون نمیدید که خودش
زنجیره به پای دیگری
که تو قصهٔ اسارت
زندانبانه برای دیگری...
ماهی اسیر تُنگ یه روز
فریاد آخرو سر داد
مثل یه حباب درشت
رو آب تُنگ ایستاد...
قناری هم دق کرد
تو کنج همون قفس
حسرت آسمونو
داد به آخرین نفس...
مرد، هنوز نشسته اما
سخت درمانده و خسته
نفرین میکنه دستی را
که بال پروازشو بسته....
سراینده: تالین ساهاکیان
یاد
خاطراتت را
باز تا کردهام
و مانند گلبرگهای خشک
لای برگهای خاک خوردهٔ زمان
پنهان کردهام
باشد که رنگ و بویشان را
به زوال زمان بسپارند
و چنین خورهوار
زخمهایم را
از نو نتراشند...
یادت را
آشوب نبودنت را
یقین هرگز ندیدنت را
مانند خاکروبهای
زیر سنگینترین فرشهای فراموشی
جارو کردهام
و رویشان را
وسواسگونه صاف کردهام
باشد که ذهن هراسانم
ذرهای
فقط ذرهای
روی آرامش ببیند...
و باز ناگاه
صدایی
ترنمی
آهنگی
بویی
نامی
همهٔ آن برگهای خاک خورده
همهٔ آن فراموشی سنگین را
پس میزند
و در هم مینوردد
و طوفانی سهمگین
به پا میشود
از هزاران یاد و خاطره
برگ و گلبرگ
فرش و خاکروبه
نوا و نجوا
دلهره و آوار
که هر ذرهاش
روحم را با سماجت میساید
و جنونوار بر سرم میکوبد
و سیاهچالهای بیانتها میکارد
در جایی
که زمانی برایت دیوانهوار میتپید...
و من از نو میایستم
چون ابری سوگوار
در هجوم گردبادی سهمگین
و تو نیستی که ببینی
یادت
خاطراتت
ردّ پای بیبازگشتت
چگونه بر روح آزردهام میکوبد
تو نیستی که ببینی
در هجوم این گردبادها
تنها و تکیده
چگونه میبارم
وذره ذره تمام میشوم...
سراینده: تالین ساهاکیان