من شاعر نیستم
شاعر، نگاه مست دیوانهٔ توست
و من کاتبی دستپاچه
که دنبال شعر نگاهت میدود
و واژگانش را گم میکند...
دستانم
به دنبال طوفان سهمگین نگاهت
بر کاغذها میلغزند
و قلمم
از همراهی با آن حجم افسارگسیختهٔ مست
باز میماند
و من
با نفسهای بریده میدوم و میدوم
و به گرد شعر نگاهت هم نمیرسم...
و شعری باقی میماند
خطخطی و آشفته
که به جای مستی چشمانت
آشوب دل عاشقم را
فاش میکند...
سراینده: تالین ساهاکیان
شب و حریر
شب، حریر مهتابشو
روی سرت انداخته بود
نقل هزار ستاره
روی موهات ریخته بود...
نگاهت جادویی و ناب
پر از راز و نشانه
با برق هزار آفتاب
در خلوت شبانه
گرفتم ستارهها را گواه
که نرود هوای تو از سرم
قسم خوردم به روی ماه
که نیاید ماهی جز تو در برم...
رفتی و ماند آسمان
پر از رمز و راز و اشاره
با شب و حریر مهتاب
با نقل هزار ستاره...
مانده هنوز نگاهت
در هر گوشهٔ خیالم
آتش میزند به دلم
هنوز رویای محالم...
هنوز میگیرم نازنینم
هزار ستاره را گواه
که نیست جز خیال رویت
مرا ستاره و ماه...
که تا آخرین ستاره بسوزد
نرود بیرون هوایت از سرم
که تا روز بعد از ابد
من هر روز عاشقترم...
سراینده: تالین ساهاکیان
بگذار گم شوم
بگذار تصویرم
در آینهخانهٔ چشمانت
هزار بار بشکند و تکرار شود.
بگذار در دشتهای پرعطش نگاهت
در ترنم واحههای بارانزدهاش
در حسرت سرابهای فریبندهاش
سرگردان شوم.
بگذار در حدیث ناتمام چشمانت
گم شوم
و دیگر پیدا نشوم
دیگر پیدا نشوم...
سراینده: تالین ساهاکیان
سهم من
میروم
هنوز بر گردنم داغ بوسههایت
هنوز بر لبانم مهر لبانت
هنوز شوری اشکهایت
بر گونههایم...
چگونه فراموشت کنم
وقتی باد
فقط صدای تو را میآورد
و تمام آواها یکصدا
نام تو را زمزمه میکنند؟
هنوز یاد انگشتانت
بر گونههای خیسم میلغزد
هنوز دستانم
در خالی سرد بیانتها
دستهایت را میجویند
هنوز تو را
مانند یک وسوسهٔ خانمانسوز گرم
زیر پوستم حس میکنم...
هنوز لبانم
بیاختیار و طوطیوار
نامت را
مانند یک دعای اساطیری
در خواب و بیداری
تکرار میکنند...
پشیمانی؟
نه، نه، نه
جایی برای پشیمانی نیست.
من سخت جنگیدهام
سخت صبوری کردهام
این همه جادهٔ بیانتها
این همه راز و نشانه
مرا به تو رساندند
به آن لحظهٔ گیج تبدار
که حجم جنونش
حتی در واژهٔ عشق نمیگنجید
من به تو مومنم
من به پای عشق صبورم
می دانم که این نشانهها
تو را
به من باز میرسانند
تو،
فقط تو،
سهم من باش
از زندگی
از این همه تکرار بیهوده
از این همه نشانه و راه و مقصد
از این بیانتهای متلاطم ملتهب...
بگذار که در عطش نمیرم...
بگذار
ایمانم به عشق زنده بماند...
سراینده: تالین ساهاکیان
با تو تنهاترم
تو این شب سرد بیستاره
سکوت، سازآوازی داره
سقف خانهٔ من و تو
باز نشان از آواری داره...
فاصلهٔ چند قدمی ما
حکم فرسنگها را داره
از آخرین خنده انگار
هزاران قرن میگذره...
گوش کن همقفسم
میشنوی صدای گسستنم را؟
در عمق این پوچی و خلا
آرام، در خود شکستنم را؟
این همه بهانه و انکار
این همه گرهٔ نو، آخر چرا؟
این همه سکوت و آزار
این همه بغض، آخر چرا؟
دیگه چه فرقی داره
دست تو دورتره یا نگاه من؟
وقتی نیست آغازی نو،
قهر تو سنگینتره یا گناه من؟
بر کدام ویرانی بگرییم
زیر این سقف که خانه نیست
آنچه گمان کردیم هست و نبود
یا آنچه بود و دیگر نیست؟
برو! بر درد زخم کهنه
عقربهٔ ساعت مرهم نمیذاره
این دل، دیگه برهوته
هیچ بارونی توش گل نمیآره...
نکن از این ویرانترم
بگذر از این چشمان ترم
نداری تو گناه اما
با تو من تنهاترم
تالین ساهاکیان
رخصت
سوز شو تا زخمهٔ ساز شوم
ساز شو تا همه آواز شوم
گوش شو تا نغمهپرداز شوم...
شوق سفر شو، همراه صد ساله شوم
خنده شو تا هلهله شوم
مِی شو تا پیاله شوم
بغض شو تا ناله شوم...
گنج شو تا یابنده شوم
خدا شو تا بنده شوم
بمان تا پاینده شوم...
حنجره شو تا فغان شوم
اشاره شو تا سرّ نهان شوم
نبض شو تا همه جان شوم...
شمع شو تا پروانه شوم
صدف شو تا دُردانه شوم
خورشید شو تا کرانه شوم
حرف شو تا عاشقانه شوم
جادو شو تا دیوانه شوم...
میل ماندن شو تا آشیانه شوم
هقهق گریه شو تا شانه شوم
دم رفتن شو تا ویرانه شوم...
تکیه شو تا کاج شوم
درد شو تا علاج شوم
آسمان شو تا معراج شوم...
مَه شو تا همه چشم شوم
شب شو تا همه بَزم شوم
خریدار شو تا همه قَدر شوم
نگاه شو تا همه صبر شوم...
حضور شو تا ز خود بیخود شوم
نقطهٔ پرگار شو تا همه دور شوم
وسوسه شو تا گنهکار شوم
حکم شو تا بر سرِ دار شوم...
دادهای بر باد مرا ای یار، ای یار
رخصت شو تا دگربار آغاز شوم...
سراینده: تالین ساهاکیان
سزاوارترین
در این شب تنها
ای طلایهٔ شفق
بیا مانند رویا
مرا با خود ببر...
ای مثل باد
بینیاز از خانه
دیری است که کردهای
در دلم آشیانه...
ای اعجاز مهر
در این دنیای سرد
بیا و بگیر
منِ دیوانه را از درد...
ای در کنار تو
بهشت هر ناکجایی
حسرت میشه بیتو
هر خواب و هر رویایی...
ای لبخند تو
آمیخته به جلوهٔ هزار گل
پیش نگاهت
صد رنگینکمان زده پل...
ای در حضور تو
من از واژهها بینیاز،
وقتی نیستی
سخن به چه کارم آید باز؟
در این شب تنها
ای طلایهٔ شفق
بیا مانند رویا
مرا با خود ببر...
با روی تو
من به عشق مومنترینم
در کوی تو
به حق، عاشقترینم...
بیا و ببین
میان دلدادگان تو
من سزاوراترینم...
من سزاوارترینم...
سراینده: تالین ساهاکیان
شاید هیچ
تو برای من دلرباترین سیما
من برای تو شاید هیچ
تو برای من زیباترین رویا
من برای تو شاید هیچ...
تو تنها نقطهٔ قرار
برای روح کولی آوارهام
تو تنها تعبیر پربار
برای شعر پراستعارهام...
تو برای من افسونگر
من برای تو شاید هیچ
تو برای من کیمیاگر
من برای تو شاید هیچ...
تو برای من آوای شوری
در ریاضت لحظهها
تو دریای روشن نوری
پشت ملالت سایهها...
تو برای من معجزهٔ بیتکرار
من برای تو شاید هیچ
تو برای من شیداییِ بیانکار
من برای تو شاید هیچ...
تو تنها سرّ یقینی
برای دل هزارپارهام
تو تنها مرهم و تسکینی
بر دردهای بیچارهام...
تو برای من عشق مسلّم
من برای تو شاید هیچ
تو برای من وحی منزّل
من برای تو شاید هیچ...
تو برای من دلرباترین سیما
من برای تو شاید هیچ
تو برای من زیباترین رویا
من برای تو شاید هیچ...
سراینده: تالین ساهاکیان
غریبانه
میان من و تو
نخواهد بود قصهٔ عاشقانه
میگذرم با همه دلداگیام
از کنار تو من غریبانه...
نه، نه، نداره روزگار
برای عشق ما جایی
نباید شروع بشه
این داستان جدایی...
هرگز نخواهی دونست
چیزی از عشق و آشفتگیام
میگذرم از دنیای آرام تو
با همه شور و دیوانگیام...
نخواهی شنید از لبم زمزمهای
از غوغای صد تمنای ناگفتهام
نخواهی سوخت به شعلهای
از صد آتشِ در دل نهفتهام...
نخواهی دید شور و شیدایی را
در چشمان بارانزدهام
وسوسهٔ نوازش را
در سرانگشتان خواهشزدهام...
میان من و تو
نخواهد بود قصهٔ عاشقانه
میگذرم با همه دلداگیام
از کنار تو من غریبانه...
سراینده: تالین ساهاکیان
جاودانه
ای شور جاودانه
دعوتم کن عاشقانه
به بزم شمع و مهتاب
به ناپیدا کرانه...
مرا بگیر از این سرداب
از انبوه سیاه سایهها
بسپارم به پنجهٔ آفتاب
به روشنی نابِ طلایهها...
مرا ببر به جشن باد و برگ
به مهمانی گل و پروانه
بگیرم از خواب سنگین مرگ
بسپارم به شوق و ترانه...
در معبد دلم بیفروز
آتشی از جنس گوی خورشید
ببار بر خاک تیرهٔ تنم
شهابهای زرد امید...
رهایم کن از این قامت ناساز
تکیده در غبار شیشهها
مرا مستانه از نو بساز
در عصیان آینهها....
ضیافتی بر پا کن
از رقص موزون قاصدکها
در یک ظهر گرم بهاری
از پرواز شاپرکها...
مرا بگیر از ضرب ساعت
از ملال این چنددیواری
مرا ببر تا بینهایت
به لحظهٔ آزادی قناری...
رهایم کن از لکنت این حس
مانده در راه گلو تا به دهان
بسپارم به آواز چکاوک
در صبح سرشار بهاران...
رستاخیزی به پا کن
از جنس شور و سرور
وحی مجسم شو
بخوانم به افقهای دور...
ای شور جاودانه
دعوتم کن عاشقانه
به بزم شمع و مهتاب
به ناپیدا کرانه...
به افسون نگاهی
افسانه کن مرا
به زمزمهای، بوسهای
جاودانه کن مرا...
ای عشق
جاودانه کن مرا...
ای عشق
جاودانه کن مرا...
سراینده: تالین ساهاکیان