بادبان‌هایت را برافراز

 ای ناخدا
ای هم‌سرنوشت
ای هم‌سفر
ای هم‌ساز
ای هم‌فردا
بادبان‌هایت را برافراز
اینجا جای ماندن نیست
 
بگذار تا با هم بگذریم
از این شبح‌دریاهای گِل گرفته
که بوی گند مرداب‌ها را می‌دهند
و سکون ملال‌آورمان
از ترس فرو رفتن
و فریب «امنیت»
که دیری است
ما را زنده به گور کرده است
 
نمی دانی مگر
روح طغیانگر ما
از جنس تندبادها و طوفان‌هاست
و رسیدن به آرامش‌های بعد از آن
و چشم دوختن به آن سوی غایت‌ها؟
نمی‌بینی مگر
خلق نشده‌ایم
برای تن دادن به کمتر از نهایت‌ها؟
 
بادبان‌هایت را برافراز
بگذار سوار شویم
بر تلاطم دریاهای راستین
بگذار بسپاریم خود را
به آغوش موج‌های پرطنین
که مرگشان مرگ است
و زندگی‌شان زندگی...
بگذار زنده باشیم...
بگذار در زندگی غرق شویم...
بادبان‌هایت را برافراز...

سراینده: تالین ساهاکیان

کجایی ای خدا؟

 کجایی ای خدا
وقتی گرسنگی، طعم مرگ داره
وقتی مادر، غرقِ عزا
جگرگوشه را به خاک می‌سپاره؟
 
کجایی ای خدا
وقتی چوبهٔ دار می‌کارند
وقتی بر شب پیر و برنا
بمب و آوار می‌بارند؟
 
کجایی ای خدا
وقتی هذیان و یارب
وقتی آمین و زاری و تب‌
همه با هم می‌خشکند بر لب؟
 
کجایی ای خدا
وقتی پدر نیست تکیهٔ دختر
وقتی زن بودن
جرمه و مشمول کیفر؟
 
کجایی ای خدا
وقتی نوازشی نیست بر سر کودک
وقتی سهم خردسال از خانه
تحقیره و نفرین و کتک؟
 
کجایی ای خدا
وقتی دست‌های کارگر فقط پینه دارند
وقتی جواب حرف حق را
با آتش تو سینه می‌کارند؟
 
کجایی ای خدا
وقتی می‌خشکانند شوق را
وقتی به تزویر و ریا
می‌بندند بال‌های صلح را؟
 
کجایی ای خدا
وقتی برای عشق «مبادا» می‌کنند
وقتی قلب‌های سنگی را
با هرزگی شیدا می‌کنند؟
 
کجایی ای خدا
وقتی به نام تو سرها بریده می‌شن
وقتی از خون بی‌گناهان
جوی‌ها جاری می‌شن؟
 
کجایی ای خدا
وقتی زمین از دست آدم تب‌ داره
وقتی حتی آسمان
از سیاهکاری بشر شرمساره؟
 
کجایی ای خدا
نمی‌بینی تو مگر
ظلم بشر بر این گوی گردان را؟
نمی‌شنوی تو مگر
این همه آه و ناله و فغان را؟
 
اگر هستی و نمی‌بینی
من خدای کور نمی‌خواهم
اگر هستی و چشم‌ها را بستی
به حق که جای حق ننشستی...

سراینده: تالین ساهاکیان

دریایی

 اگر دریایی نیستیم،
کاغذی هم نباشیم.
گاهی، لااقل گاهی،
بزنیم دل را به باران.
 
اگر نیستیم مرغ طوفان،
نباشیم مثل مرغ قفسی
مقیم دائم کنج زندان.
پر بگیریم گاهی
از روزنه‌ها و شکاف‌ها
به سوی افق‌های بیکران،
بسپاریم دل را
به قطره‌های پرطنین باران
و ابرهای سنگین باردار
از حادثه‌های خوب و ناگوار.
 
اگر دریایی نیستیم،
کاغذی هم نباشیم.
گاهی بزنیم دل را
به باران.
 
سراینده: تالین ساهاکیان

زنجره

 اگر زنجره
حنجره‌اش را
به همسایگانش قرض می‌داد،
به روح باغچه سوگند
که سوسک‌ها و کرم‌ها هم
کم برای گفتن نداشتند...

سراینده: تالین ساهاکیان

خانهٔ پدری

 دلم چه تنگ است
برای خانۀ پدری
برای آن صمیمیت غم گرفته
با خاطرات زندۀ انباشته
در آلبوم‌های کهنه و قفسه‌هایش...
 
دلم چه تنگ است
برای دست‌های مادر
در حال پاک کردن سبزی
یا خرد کردن نان برای گنجشک‌ها...
دلم چه تنگ است
برای شوخی‌های پدر
در صبح یک روز تعطیل...
دلم چه تنگ است
برای عکس‌های رنگ‌پریده‌تر از خاطراتم
برای یکی از آن خنده‌های از ته دل...
 
دلم چه تنگ است
برای مهمان‌های بی‌خبر
و فنجان‌های قهوۀ
برگشته روی نعلبکی‌ها...
 
دلم چه تنگ است برای خانۀ پدری...
در آن خانه
هنوز گاهی، فقط گاهی
می‌توان یک بچه بود...
 
در این غربت بارانی
چه فراموشکار شده دلم
یادش می‌رود خانۀ پدری دور است
و مادر دیگر برای پدر سبزی پاک نمی‌کند
خانۀ پدری دیریست که بی‌پدر مانده...

سراینده: تالین ساهاکیان

روزهای کودکی

 کجا ماندید بعد از ظهرهای گرم یخمک؟
زنگهای تفریح آلبالو خشک؟
کجا ماندید شادی‌های بزرگ
با اتفاقات کوچک؟
کجا ماندید قهرهای کوتاه؟
کجا ماندید روزهای بی‌دغدغه؟
کجا ماندید خنده‌های از ته دل؟
روزهای لی‌لی و سنگ و گچ؟
با شمع کدام جشن تولد
ذوب شدید و به خاطره تبدیل شدید؟
کجا ماندی
بوی حیاط آب و جارو کردۀ مادربزرگ؟
کجا ماندی دخترک شاد کوچک؟
کی آشنا شدی با اندوه؟
هیچ می‌دانی
خاطره‌ات از تصویرم در آینه زنده‌تر است؟

سراینده: تالین ساهاکیان

بهارت خجسته باشد

 ای جوانهٔ سبز امید
از خاک سرد برخاستنت خجسته باد
 
ای کبوتر آرزو
با یار در اوج نشستنت خجسته باد
 
ای نرگس نوشکفته
از سر شوق لرزیدنت خجسته باد
 
ای برگ پرطراوت
به شبنم آراستنت خجسته باد
 
ای بلبل خوش‌نوا
به نوگل، دل بستنت خجسته باد
 
ای لالهٔ نودمیده
پیاله در دست گرفتنت خجسته باد
 
ای پروانهٔ آزاد شادی
از پیله گسسستنت خجسته باد
 
ای قاصدک خوش‌خبر
پرچم رهایی افراشتنت خجسته باد
 
ای گل زیبای آرزو
پرده بر انداختنت خجسته باد
 
ای پرستوی مهاجر خسته
به آشیانه رسیدنت خجسته باد
 
ای دختر بکر رَز
به هوای مِی رستنت خجسته باد
 
ای بید دل‌دادهٔ محجوب
غبار از چهره شستنت خجسته باد
 
ای باغ دیرپای نونوا
به رنگ‌ها آذین بستنت خجسته باد
 
ای دور مانده از دنیا
به یاران پیوستنت خجسته باد
 
ای جان به در برده از جفای خزان
دیو زمستان شکستنت خجسته باد
 
ای زمین سرشار
از نو زاده شدنت خجسته باد
 
ای دل صبور عاشق
به تماشای بهار نشستنت خجسته باد
 
بهارت خجسته باد
بهارت خجسته باد...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

خدای من

 خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من آواره است
در پرسه‌های یک خانه‌به‌دوش
در پس‌کوچه‌های پایینِ شهر
در شکم گرسنه‌ای رفته زهوش...
 
خدای من می‌غلتد لرزان
در عرقِ پیشانیِ کودکِ کار
در هذیان تب‌دارِ یک بیخانمان
در اشک‌های محکومی بر سرِ دار...
 
خدای من کرخ می‌شود
در بهت جنگ‌زدگان  برسرِ آوار
در پاهای یخ زدهٔ گورخواب
در بشقاب خالیِ کارگر بیکار...
 
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من نمی‌خواهد
طاعت‌های زاهدانه
نه خرقه و نه تسبیح،
نه شمع در سقاخانه...
 
مومنان به خدای من
می‌کنند روشن نوری
بر سر راهِ گم شدگان
یا در دلِ رنجوری...
 
می‌گذارند بی‌درنگ نان
در دست‌های گرسنه
پناه می‌شوند بی‌منّت
بر سر بی‌پناهِ خسته...
 
می‌کارند جوانهٔ سبزِ امید
در قلب یک درد کشیده
می‌سازند راهی جدید
برای یک به بن‌بست رسیده...
 
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من نیست
خدای وظیفه و جزا
خدای من، محبت است
شور و عشق و ایثار...

سراینده: تالین ساهاکیان

زن زمین

 هر روز 
همراه آفتاب
زنی می‌آید
با گیسوانی
از پیچک‌های بلند بافته
و یاس‌های سفید و بنفش
در دامنش...
آرام و باوقار
به سان قویی سفید
در برکه‌ای فراموش شده
در نخستین اشعهٔ صبح...
 
چهرهٔ آرامش
چشم‌های محجوبش
نگاه ژرفش
لبخند مهربانش
خبر از بلوغ عاطفه‌ای می‌دهند
که از زمان پیش ازغار
تا کنون
لحظه‌ای از تکامل
باز نایستاده است...
 
پیکر پاکش
انگشتان بلند لرزانش
گونه‌های گل‌گونش
صیقلی‌ترین تراشیدگی‌های وجدان را
به نمایش می‌گذارند
و قدم‌های آرام و رویاگونه‌اش
در هیچ دلی
جایی برای حسرت
باقی نمی‌گذارند...
 
دستش
بر سر هر دردمندی
نوازش می‌شود...
نگاهش
با دیدن هر آرزومندی
رنگ خواهش می‌شود...
آهنگ دل مادرانه‌اش
برای هر قلب تپنده‌ای
ندای آرامش می‌شود...
 
او عاشق است
او بیدار است
او هوشیار است
روح مام زمین
جاریست
در تک‌تک یاخته‌هایش ...
تب می‌کند
با کودک بیمار،
درد می‌کشد
با عاشق مانده بی‌یار،
گرسنه می‌ماند
با بینوای بی‌نان...
به ماتم می‌نشیند
با مادر چشم‌ مانده در راه،
می‌لرزد با ضجه‌های هر بی‌گناه...
سقوط می‌کند
با پرندهٔ تیر خورده بال،
می‌میرد در مسلخ
با گوسفند بداقبال...
 
هر روز
همراه آفتاب
زنی می‌آید
با گیسوانی
از پیچک‌های بلند بافته
و یاس‌های سفید و بنفش
در دامنش
که مهر می‌ورزد
به همهٔ زمینیان
و دریغ نمی‌کند
سخاوت مادرانه‌اش را
از هیچ کس،
خرد یا درشت،
ضعیف یا قوی،
گناهکار یا بی‌گناه...
 
هر روز
همراه آفتاب
زنی می‌آید
که وارث راستین است
برای مِهر مام زمین
و مادری می‌کند
برای همه
بی‌توقع و بی‌منّت...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

زمینی

 اهل زمینم
گردان در منظومۀ شمسی
نقطه‌ای کوچک
در کهکشان راه شیری...

از جنس خاکم
از آسمان‌ها چیزی نمی‌دانم.
من مشتاقانه
به جاذبۀ زمین پابندم
هنوز
برایم پر از شگفتی است
شقایقی
که در بهار از هیچ می‌روید
پرستویی
که این همه راه را باز می‌گردد
درختی
که سبز شدن را فراموش نمی‌کند.

دینم مهربانی است،
آیینم تلاش برای کم‌آزاری
پیامبرم عقل است
قاضیم وجدان
کتاب اخلاقم
پر است از آیه‌های زنده
و بودن را به تماشا نشستن...

قصد فرار ندارم
گره خورده‌ام
به گل‌های باغچه
به کبوترهایی
که هر روز مهمانم هستند
به صدای آهوی مادر
که هر غروب
فرزندش را فرا می‌خواند...

من اهل زمینم
همسایه‌هایم
چند درخت،
چند موش،
چند سنجاب همیشه گرسنه
حلزون‌‌هایی
که با هر باران
سر و کله‌شان پیدا می‌شود
و پرندگانی
که اگر غذایشان دیر ‌شود
گلدان‌هایم را شخم می‌زنند...
من به زمین معتادم
من سرشارم از زمین
من مشتاقانه به زمین پابندم...

سراینده: تالین ساهاکیان