(تقدیم به همهٔ بردگان بشر زیادهخواه که در همین لحظه در زندانها، شکنجهگاهها و کشتارگاههای بر پا شده توسط بشر سیاهترینها و دردناکترینها را تجربه میکنند)
مرا دریاب
در یک کودکی تجربه نشده
بیلذّت
بیمادر
بیمحبت
بیبازی
بیسرگرمی
بیزندگی...
مرا دریاب
در دیدار اره و آهن و داغ
در لحظهٔ خونین شکنجه
بیصدا
بیپناه
بیحق
بیدفاع...
مرا دریاب
در ملال زندانی تاریک
بیجرم
بیوکیل
بیهویت
بیارزش
بیفردا...
مرا دریاب
ایستاده در یک قدمی مرگ
در لحظهٔ تیزی چاقو
بیراه پس
بیراه پیش
بیدفاع
بیصدا
بینام
بیفردا...
ساعت صفر
(تقدیم به همهٔ کودکانی که در جهنمهای ساخته شده توسط بشر، یعنی دامداریها، کشتارگاهها، آزمایشگاهها، سیرکها و غیره، به دنیا می آیند)
ساعت صفر است
و تو آنجا ایستادهای
با مژههای خیس ابریشمی
زیبا و پر از شور بودن
پلکهایت پر از میل گشودن ...
هنوز نمیدانی اما طفلکم
که در جهنم ایستادهای
که هر درِ خروجی
در این سیاهچالهٔ اهریمنی
در ورودی است
برای جهنم دیگری...
تو آنجا ایستادهای
سرشار از هوش و بودن
پر از میل شکفتن
نمیدانی اما طفلکم
اینجا تو یک زبالهای،
یک شمارهای،
یک بینام،
یک هیچ
که ندارد نشانهای...
نگاه مهربان مادرت
سنگینی غم دارد
خوب میداند
که میبرند
تو را به اشارهای...
نخواهی دید طفلکم
نه آفتابی
نه آسمانی
نه بازیِ ابری
نه بادی،
نه بارانی
نه ماهی،
نه ستارهای...
محکومی تو
به تنهایی
به دیوارهای بتون
و میلههای آهنی
شب و روز
شب و روز
شب و روز
تا بگیرند جانت را
نداری تو چارهای...
میبلعند این دیوارها
ضجههایت را.
ساکت خواهد بود
پیکر تکه شدهات
در یخچال،
بر سر سیخ،
بر سفرهٔ هر خانهای...
قصهٔ هزار درد دارد
هر گوشهٔ این ناکجا
بیرون اما طفلکم
بر این درد و رنج
گوشها همه کر
چشمها همه کور
حتی بر استعارهای...
نخواهد گریست کسی
بر زندگیِ تباه شدهات
نمیآید داستان دردت
در هیچ غمنامهای...
برای گردنت
چاقو تیز کردهاند جلادان
گم خواهند شد
چشمهای زیبایت
طفلکم
در سطل زباله
مثل تفالهای...
ساعت صفر است
و تو آنجا ایستادهای
زیبا و پر از شور بودن
بیخبر از درد فردا
و برده بودن...
نفرین بر تولد
کاش میشد
چشم نگشود
در چنین دردخانهای...
سراینده: تالین ساهاکیان
دو بچه
کنار یه درخت
ایستادند دو تا بچه
یکی حبهٔ قند به دست
یکی با پای بسته...
یکی دوپاست و عزیز
یکی بیقدر و بیزبان
یکی به فکر بازی
یکی ترسیده تا پای جان...
یکی فکر میکنه
پیدا کرده دوستی ناب
اون یکی میدونه اما
مرگه تعبیر این خواب...
داستان کارد و گلو را
نمیدونند هیچ کدوم
افسوس این دَمِ غنیمت
نمیآره زیاد دووم...
خون یکی قراره بشه
نذری یا شکرانه
یا چشم بد را دور کنه
از دورِ مال و خانه...
شاید هم باشه خونش
تقاص گناه کسی
میخواد پرهیزکار بشه
با کشتنش صاحبخانه...
تن درد کشیدهاش میشه
چند تا ناهار و شام و کباب
سر و استخونهاش اما
میشن قسمت صبحانه...
تو این دنیای وانفسا
میبینیم آیا ما روزی
که کشتن و خونریزی
نمیآره جز سیهروزی؟
که نمیشه هیچ کس
با ریختن خون، باتقوا
که کشتن رسم بندگی نیست
محبته راه بهروزی؟
میرسه آیا روزی
که کنار این درخت
بازی کنند دو بچه
دور از آه و خون و وحشت؟
که قصهٔ کارد و گلو
بشه کهن و افسانه
داستان مهربانی
بشه همه جا روانه...
سراینده: تالین ساهاکیان
سگ
توی پیچ یه جاده
جون میکنه یه سگ
نداشت این دنیا با اون
چیزی به جز سر جنگ
عطش هزار کویر
تو لَهلَه داغِش
هزار امیدِ مرده
تو چشمهای خمارش
نمونده دیگه زوری
توی پای لنگش
خسته است از آدم
با اون دل سنگش
به تن شکستهاش
نمیده دیگه دردْ امون
رسیده زخم کهنه
بد جوری به استخون
تنش همرنگ جاده
با این بخت رمیده
دنبال یه خشکهنون
آخه چقدر دویده؟
اسمش وفاست
آه که چه اسمی
آخه تو قحطی عشق
نیست وفا جز طلسمی
داره تن شکستهاش
یادها از چوب و سنگ
چهها که نکشیده
از آدم پر از ننگ
این آخر راهه
میدونه اینو سگ
این کابوس هولناک
هرگز نمیشه قشنگ
این دنیا بزرگه اما
نداره برای اون جایی
خسته است از رفتن
بی هیچ کس و نوایی
چشمهای نیمهبازش
پر از تباند و سنگین
حس میکنه مرگو اون
با همهٔ جسم و جون
آه یه سایهٔ بلند
داره میآد سراغش
چی میخوان دم مرگ
نامردمان از سرش؟
تن بیرمقاش
نداره نای فرار
میمونه تسلیم و رام
افتاده با حال زار
تو این وانفسا اما
میشینه سایه، بیدرنگ
دستش نوازش میشه
رو سر تبدار سگ
داره آهنگ صداش
از عشق و محبت اثر
این قشنگتر از اونه
که سگ بکنه باور
تو زندگی سگیاش
این قصه خیلی جدیده
آدمی با این هیبت
سگ به عمرش ندیده
زیر آفتاب سوزان
سگ در آغوش یاور
میذاره جاده را
مثل یه برق پشت سر
تو این جهنمِ سگی
دستی از آسمون؟
این معجزهٔ برزخه
یا آخرین هذیون؟
اگه معجزه است
بر زندگی، سلامی قشنگ
اگه خوابه،
کاش باشه این خواب مرگ
سراینده: تالین ساهاکیان