بوم

 کاش یک بوم نقاشی بودی
آن وقت نگاهی می‌کردم
به صورتت
که به پیری می‌زند
از فراوانی نقش‌ها
به آن نقش‌های هولناک
به خطوط کج و معوج سیاهت
که رو به سوی سردرگمی دارند،
به همهٔ گره‌های کورت
با آن زاویه‌های تیز درمانده...
 
آن وقت رنگ سفیدی می‌زدم
بر همهٔ صورتت
و می‌گذاشتم خشک شوی
و دوباره از نو
می‌آفریدمت
با نقش‌های‌ زیبا
و رنگ‌های زلال
که خبر می‌دادند
از تازگی و سرور آبشارها
و گل‌های بهاری
با منحنی‌های نرم و متواضع
که سرشان
به عدالت وصل بود
و تهشان
به مهربانی ختم می‌شد
و قوس کمرشان
درد را
از هر کمر خمیده‌ای می‌گرفت
و زاویه‌هایی
که از نقطه‌های نور آغاز می‌شدند
و وسعتشان
هر تاریکی و نامیمونی را
می‌بلعید
و هیچ می‌کرد...
 
کاش یک بوم نقاشی بودی
زندگی!
آن وقت می‌توانستم
همهٔ آن سیاهی‌ها
همهٔ آن بی‌مهری‌ها
و بی‌عدالتی‌ها
همهٔ آن بازی‌های حزن‌انگیز
همهٔ آن کج‌فهمی‌ها
و کج‌سلیقگی‌هایت را
به اشاره‌ای
محو کنم
و از نو آغازت کنم...
ولی تو یک بوم نیستی!
نه!
حتی اگر هزار بار
بر نقش‌هایت
رنگ فراموشی بپاشم
و دوباره از نو آغازت کنم
باز هم زمانی
آن نقطه‌های کور بی‌سلیقه
آن خطوط زشت
که چیزی نمی‌فهمند
از هنجار و عدالت
و برابری و آزادی
از زیر طرح‌های نو
سر باز می‌زنند
و با دهن‌کجی
به روی حیرانم
می‌خندند...
 
نه، تو یک بوم نیستی
زندگی!

سراینده: تالین ساهاکیان