قاصدک
چیزی نمیدانست
از مرز آدمها
سوار بر نسیم
به این سو و آن سو میرفت
گاهی این طرف
گاهی آن طرف...
پروانه
چیزی نمیدانست
از مرز آدمها
مگر بومادران این طرف
زردتر از بومادران آن طرف بود
یا کاسنی آن طرف
بنفشتر از کاسنی این طرف؟
زنبور
چیزی نمیدانست
از مرز آدمها
مگر فرق میکرد
شهد این یاس با آن یاس؟
آه چه لذتبخش بود
و حالا یک آفتابگردان...
این طرف بود یا آن طرف؟
کسی چه میداند...
پرنده
چیزی نمیدانست
از مرز آدمها
بهار پیشین
صنوبری در آن طرف
پناهش داده بود
و امسال
صنوبری دراین طرف
فرق میکرد مگر
صنوبر با صنوبر؟
شاید هم بودند
دو درخت با هم برادر...
مرد اما میشناخت
قصهٔ مرز آدمها را
او زادهٔ این طرف بود
بازی سرنوشت
یا حکمت؟
میتوانست زادهٔ آن طرف باشد
مثل مردمان آن طرف
که میتوانستند
زادهٔ این طرف باشند...
مگر چشم اضافه داشتند
مردم آن طرف
یا گوش اضافه
مردم این طرف؟
او تصمیمش را گرفته بود
امروز باید به آن طرف میرفت...
مجبور بود برود...
یک قدم.. دو قدم... سه قدم... ده قدم... بیست قدم...
بیست و سه قد...
و ناگاه
زمین لرزید
و به آسمان رفت
صدایی مهیب
با دودی غلیظ...
نه مردی ماند،
نه قاصدکی،
نه پروانهای،
نه زنبوری،
نه پرندهای،
نه کاسنیای،
نه بومادرانی،
نه یاسی،
نه آفتابگردانی...
از یکی از دو صنوبر
که بودند شاید با هم برادر
نیمهای ماند
سیاهسوخته
مانند پرچم مرگ
میان این طرف و آن طرف
تا دیگر کسی فراموش نکند
آدمها مرز دارند...
سراینده: تالین ساهاکیان