شب و حریر

  شب، حریر مهتابشو
روی سرت انداخته بود
نقل هزار ستاره
روی موهات ریخته بود...
 
نگاهت جادویی و ناب
پر از راز و نشانه
با برق هزار آفتاب
در خلوت شبانه
 
گرفتم ستاره‌ها را گواه
که نرود هوای تو از سرم
قسم خوردم به روی ماه
که نیاید ماهی جز تو در برم...
 
رفتی و ماند آسمان
پر از رمز و راز و اشاره
با شب و حریر مهتاب
با نقل هزار ستاره...
 
مانده هنوز نگاهت
در هر گوشهٔ خیالم
آتش می‌زند به دلم
هنوز رویای محالم...
 
هنوز می‌گیرم نازنینم
هزار ستاره را گواه
که نیست جز خیال رویت
مرا ستاره و ماه...
 
که تا آخرین ستاره بسوزد
نرود بیرون هوایت از سرم
که تا روز بعد از ابد
من هر روز عاشق‌ترم...

سراینده: تالین ساهاکیان

الههٔ ناز

 امشب آن الههٔ ناز می‌آید
با کرشمه و سر باز می‌آید
بخواب آسوده ای مه آسمان
که امشب آن مه طناز می‌آید...
 
هشدار ای دل تا نشوی رسوا
که امشب آن محرم راز می‌آید
بگیر ای آشفته‌سر دمی قرار
که امشب آن خسته‌نواز می‌آید...
 
ای قصیده‌فروش بی‌نشان
تا به کی شعر به نرخ نان؟
بگیر به دست چنگ و ساز
که امشب آن غزل‌پرداز می‌آید
 
جمع کن ای ساحر، بساط جادو را
که امشب آن بزرگ شعبده‌باز می‌آید
ببندید بر دروغ و ریا همه درها را
که امشب آن راست پاکباز می‌آید
 
بخوان ای دل سرود صفا را
که مهمان میزبان‌نواز می‌آید
دگر جای تو اینجا نیست ای غم
که امشب آن الههٔ دمساز می‌آید...

سراینده: تالین ساهاکیان

دیدار

 در کوره‌راه‌های عجیب زندگی 
که می‌رسند به هم گاهی صلیب‌وار
شاید بکند سرنوشت بازی    
ببینیم یکدیگر را دگربار...
 
شاید عاشقانه‌های گذشته
بگذرند از خاطرمان زنجیروار
شاید لحظه‌ای گمان کنیم
که عشق میان ما می‌شود تکرار...
 
اما نه دیگر محبوب نازنینم
نخواهد بود میان ما عشق جنون‌‌وار
چون از این نقطه گذر کنیم
راهمان جدا می‌شود بی‌انکار
 
اینجا آخر داستان من و توست
حتی اگر قسمت شود روزی دیدار
نه تو، عاشق دیروز خواهی بود
نه من، دل‌سپردهٔ جان‌نثار
 
شاید بزنیم آن روز لبخندی به هم
به یاد خاطرات آن عشق شکربار
مانند دو رهگذر در دو جادهٔ عمود                     
با چند خاطرهٔ مشترک در کوله‌بار...
 
در کوره‌راه‌های عجیب زندگی
که می‌رسند به هم گاهی صلیب‌وار
شاید بکند سرنوشت بازی    
ببینیم من و تو همدیگر را دگربار...
 
اما نخواهد بود نازنینم
دیگر بین ما عشق جنون‌وار
اینجا آخر داستان من و توست
این عشق هرگز نمی‌شود تکرار...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

گم شده

 سرگشته بودم و خسته
از سیاهی‌ها دل‌شکسته
تا تو ناگه پیدا شدی
مثل یک راز سربسته.
 
و فریاد زد دنیا یکصدا
در گوش من به اشاره‌ای
که تو همان گم شده‌ای
که تو همان گم شده‌ای.
 
چشمان مستت تابید
بر نگاه نم‌زده‌ام
ناگاه بر خود لرزید
قلب پرآهِ غم‌زده‌ام
 
تا تو رخ نمودی
محو شد همه جهان من
تا تو لب گشودی
مسخ شد دل و جان من. 
 
در وادی چشمانت
راهی شدم من زائروار
به اعجاز نگاهت
مومن شدم من بی‌انکار.
 
و شد دریا و آسمان
آینهٔ چشم و روی تو
دیگر باد نمی‌آورد
عطری به جز بوی تو
 
تو آن حس ناگفته‌ای
که دلتنگش بودم
در خواب و بیداری.
تو آن همراه نادیده‌ای
که با من بود
در خلسه و هوشیاری.
 
تو همان تکهٔ گم شده‌ای
از معمای ناگشودهٔ من.
تو همان کلید سربسته‌ای
برای درهای بستهٔ من
 
نداشتم از تو نامی
تا صدایت کنم
یا حتی رد پایی
تا پیدایت کنم،
ولی خواندمت بی‌نام
هر روزِ خدا
هر صبح و هر شام،
دویدم در حسرت تو
به این سو و آن سو
من بی‌سرانجام.
 
هرگز نبودی از من جدا
ای گم شدهٔ خوب من
تنیده بودی هر آن
با هر بغض و آشوب من.
 
با من بمان ای آشنا
راه غایت من تویی
گم نشو دگر در رویا
راز حقیقت من تویی
 
سراینده: تالین ساهاکیان

ناخوانده مهمان

 ای دور نزدیک
از کجا آمدی؟
قدم‌هایت چه بی‌صدا بود
وقتی برای بردنم از خود آمدی...
ای فاتح بی‌جنگ
چگونه تصاحب کردی
این دل دیوانه را
جادوی هر حس،
آهنگ هر ترانه را؟
ای ناخوانده مهمان
به دعوت که آمدی
که چنین دچارت شده‌ام؟
کدام لحظۀ دیوانۀ مست
درآمیخت
شور مرا
بغض مرا
آشوب مرا
به خیال تو؟
ای غایب حاضر
راز کدام ناگفته
گره زد
صبوری تو را
به بی‌تابی من؟
از شرم چه می‌سوزند
پیشانی تب‌دار
گونه‌های گر گرفته‌ام؟
ای آشنا
ای شور
ای درد
در لابه‌لای
سطرهای سیاه کرده‌ام
آیا می‌خوانی
نانوشته‌هایم را؟
گاهی می‌شنوی
نبض تند شده
نفس‌های به شمارش افتاده‌ام را؟
کاش می‌دانستی
هوای دلم
برایت چه بارانی است
ای دور نزدیک
ای ناخوانده مهمان...
 
سراینده: تالین ساهاکیان