خدای من

 خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من آواره است
در پرسه‌های یک خانه‌به‌دوش
در پس‌کوچه‌های پایینِ شهر
در شکم گرسنه‌ای رفته زهوش...
 
خدای من می‌غلتد لرزان
در عرقِ پیشانیِ کودکِ کار
در هذیان تب‌دارِ یک بیخانمان
در اشک‌های محکومی بر سرِ دار...
 
خدای من کرخ می‌شود
در بهت جنگ‌زدگان  برسرِ آوار
در پاهای یخ زدهٔ گورخواب
در بشقاب خالیِ کارگر بیکار...
 
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من نمی‌خواهد
طاعت‌های زاهدانه
نه خرقه و نه تسبیح،
نه شمع در سقاخانه...
 
مومنان به خدای من
می‌کنند روشن نوری
بر سر راهِ گم شدگان
یا در دلِ رنجوری...
 
می‌گذارند بی‌درنگ نان
در دست‌های گرسنه
پناه می‌شوند بی‌منّت
بر سر بی‌پناهِ خسته...
 
می‌کارند جوانهٔ سبزِ امید
در قلب یک درد کشیده
می‌سازند راهی جدید
برای یک به بن‌بست رسیده...
 
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من نیست
خدای وظیفه و جزا
خدای من، محبت است
شور و عشق و ایثار...

سراینده: تالین ساهاکیان

زمینی

 اهل زمینم
گردان در منظومۀ شمسی
نقطه‌ای کوچک
در کهکشان راه شیری...

از جنس خاکم
از آسمان‌ها چیزی نمی‌دانم.
من مشتاقانه
به جاذبۀ زمین پابندم
هنوز
برایم پر از شگفتی است
شقایقی
که در بهار از هیچ می‌روید
پرستویی
که این همه راه را باز می‌گردد
درختی
که سبز شدن را فراموش نمی‌کند.

دینم مهربانی است،
آیینم تلاش برای کم‌آزاری
پیامبرم عقل است
قاضیم وجدان
کتاب اخلاقم
پر است از آیه‌های زنده
و بودن را به تماشا نشستن...

قصد فرار ندارم
گره خورده‌ام
به گل‌های باغچه
به کبوترهایی
که هر روز مهمانم هستند
به صدای آهوی مادر
که هر غروب
فرزندش را فرا می‌خواند...

من اهل زمینم
همسایه‌هایم
چند درخت،
چند موش،
چند سنجاب همیشه گرسنه
حلزون‌‌هایی
که با هر باران
سر و کله‌شان پیدا می‌شود
و پرندگانی
که اگر غذایشان دیر ‌شود
گلدان‌هایم را شخم می‌زنند...
من به زمین معتادم
من سرشارم از زمین
من مشتاقانه به زمین پابندم...

سراینده: تالین ساهاکیان