ساعت صفر

(تقدیم به همهٔ کودکانی که در جهنم‌های ساخته شده توسط بشر، یعنی دامداری‌ها، کشتارگاه‌ها، آزمایشگاه‌ها، سیرک‌ها و غیره، به دنیا می آیند)

 ساعت صفر است
و تو آنجا ایستاده‌ای
با مژه‌های خیس ابریشمی
زیبا و پر از شور بودن
پلک‌هایت پر از میل گشودن ...

هنوز نمی‌دانی اما طفلکم
که در جهنم ایستاده‌ای
که هر درِ خروجی
در این سیاه‌چالهٔ اهریمنی
در ورودی است
برای جهنم دیگری...

تو آنجا ایستاده‌ای
سرشار از هوش و بودن
پر از میل شکفتن
نمی‌دانی اما طفلکم
اینجا تو یک زباله‌ای،
یک شماره‌ای،
یک بی‌نام،
یک هیچ
که ندارد نشانه‌ای...

نگاه مهربان مادرت
سنگینی غم دارد
خوب می‌داند
که می‌برند
تو را به اشاره‌ای...

نخواهی دید طفلکم
نه آفتابی
نه آسمانی
نه بازیِ ابری
نه بادی،
نه بارانی
نه ماهی،
نه ستاره‌ای...

محکومی تو
به تنهایی
به دیوارهای بتون
و میله‌های آهنی
شب و روز
شب و روز
شب و روز
تا بگیرند جانت را
نداری تو چاره‌ای...

می‌بلعند این دیوارها
ضجه‌هایت را.
ساکت خواهد بود
پیکر تکه شده‌ات
در یخچال،
بر سر سیخ،
بر سفرهٔ هر خانه‌‌ای...

قصهٔ هزار درد دارد
هر گوشهٔ این ناکجا
بیرون اما طفلکم
بر این درد و رنج
گوش‌ها همه کر
چشم‌ها همه کور
حتی بر استعاره‌ای...

نخواهد گریست کسی
بر زندگیِ تباه شده‌ات
نمی‌آید داستان دردت
در هیچ غم‌نامه‌ای...

برای گردنت
چاقو تیز کرده‌اند جلادان
گم خواهند شد
چشم‌های زیبایت
طفلکم
در سطل زباله
مثل تفاله‌ای...

ساعت صفر است
و تو آنجا ایستاده‌ای
زیبا و پر از شور بودن
بی‌خبر از درد فردا
و برده بودن...
 
نفرین بر تولد
کاش می‌شد
چشم نگشود
در چنین دردخانه‌ای...

سراینده: تالین ساهاکیان

دو بچه

 کنار یه درخت
ایستادند دو تا بچه
یکی حبهٔ قند به دست
یکی با پای بسته...

یکی دوپاست و عزیز
یکی بی‌قدر و بی‌زبان
یکی به فکر بازی
یکی ترسیده تا پای جان...

یکی فکر می‌کنه
پیدا کرده دوستی ناب
اون یکی می‌دونه اما
مرگه تعبیر این خواب...

داستان کارد و گلو را
نمی‌دونند هیچ کدوم
افسوس این دَمِ غنیمت
نمی‌آره زیاد دووم...

خون یکی قراره بشه
نذری یا شکرانه
یا چشم بد را دور کنه
از دورِ مال و خانه...

شاید هم باشه خونش
تقاص گناه کسی
می‌خواد پرهیزکار بشه
با کشتنش صاحب‌خانه...

تن درد کشیده‌اش می‌شه
چند تا ناهار و شام و کباب
سر و استخون‌هاش اما
می‌شن قسمت صبحانه...

تو این دنیای وانفسا
می‌بینیم آیا ما روزی
که کشتن و خون‌ریزی
نمی‌آره جز سیه‌روزی؟

که نمی‌شه هیچ کس
با ریختن خون، باتقوا
که کشتن رسم بندگی نیست
محبته راه بهروزی؟

می‌رسه آیا روزی
که کنار این درخت
بازی کنند دو بچه
دور از آه و خون و وحشت؟
که قصهٔ کارد و گلو
بشه کهن و افسانه
داستان مهربانی
بشه همه جا روانه...

سراینده: تالین ساهاکیان