شمارش معکوس

 (تقدیم به زمین سخاوتمند و زیبا که زیر بار گران زیاده‌خواهی بشر کمر خم کرده است)

توی ساحل شنی
می‌جنگه یه لاک‌پشت با مرگ
یه تکه تور سیمی
راهِ گلوشو کرده تنگ
 
اون طرف، یه حواصیر
تقلا می‌کنه سخت
نه، پرواز ممکن نیست
با بالِ آغشته به نفت
 
تو دریا به جای ماهی و میگو
شنا می‌کنه زباله و پلاستیک
با هزار شکل و رنگ و بو
ریز و درشت، پهن و باریک
 
نمی‌آره دیگه دریا
برای ساحل، دُر و صدف
هدیه‌اش قوطی و فلزه
سیم و گازوئیل و فنر
 
اونجا بالای یه دیوار
با هزار امید و انتظار
تخم کرده یه پرنده
تو لونه‌ای از ته‌سیگار
 
از جنگل سرسبز
فقط خاکستری مونده باقی
از اون همه زندگی
کسی نمی‌گیره سراغی
 
اونجا یه بچه غزال
آویزونه از سینهٔ خالی مادر
بقا بد جوری شده محال
همه آواره و دربدر
 
می‌میرند هر لحظه
دسته‌دسته زنبور و پروانه
چند صباحی دیگه
می‌شن فیل و یوز افسانه
 
اینه بهشت ساخت بشر
پر از خودپرستی و شر
همه محکوم‌اند به فنا
تو این جدال نابرابر
 
رودخونه‌ها خشکیدن
دشت‌ها شدن کویرِ تموز
از آسمون خشمگین
بلا نازل می‌شه هر روز
 
تو این دنیای وانفسا
آب داره حکمِ طلا
هوای پاک، دریغا
داره می‌شه یه رویا
 
می‌سوزه زمین یکتا
تو تب خودخواهی بشر
شعار قرن ما اما
«یکی بخر، دو تا ببر»
 
افسوس که نمی‌دونیم
قدر سخاوت این سیاره را
می‌سوزیم به حرص و آز
همه هستی و کاشانه را
 
می‌کنیم هر دم به اشاره‌ای
گوشه‌ای را سخت ویران
نمونده جنبنده و ذره‌ای
از آزارمان در امان
 
شمارش معکوسِ ساعت
دیری است که شده آغاز
آیا باز خواهد گشت
آبادی به این کره باز؟
 
آیا خواهیم دید زود
که تیشه به ریشهٔ خود زده‌ایم
که در این واحهٔ هستی
همه به هم گره خورده‌ایم؟
 
که پایان این بهشت برّین
پایان تلخ من و توست
سرنوشت ساکنان زمین
داستان خود من و توست؟
که نجات زمین
فقط تو دست‌های من و توست؟

سراینده: تالین ساهاکیان

زن زمین

 هر روز 
همراه آفتاب
زنی می‌آید
با گیسوانی
از پیچک‌های بلند بافته
و یاس‌های سفید و بنفش
در دامنش...
آرام و باوقار
به سان قویی سفید
در برکه‌ای فراموش شده
در نخستین اشعهٔ صبح...
 
چهرهٔ آرامش
چشم‌های محجوبش
نگاه ژرفش
لبخند مهربانش
خبر از بلوغ عاطفه‌ای می‌دهند
که از زمان پیش ازغار
تا کنون
لحظه‌ای از تکامل
باز نایستاده است...
 
پیکر پاکش
انگشتان بلند لرزانش
گونه‌های گل‌گونش
صیقلی‌ترین تراشیدگی‌های وجدان را
به نمایش می‌گذارند
و قدم‌های آرام و رویاگونه‌اش
در هیچ دلی
جایی برای حسرت
باقی نمی‌گذارند...
 
دستش
بر سر هر دردمندی
نوازش می‌شود...
نگاهش
با دیدن هر آرزومندی
رنگ خواهش می‌شود...
آهنگ دل مادرانه‌اش
برای هر قلب تپنده‌ای
ندای آرامش می‌شود...
 
او عاشق است
او بیدار است
او هوشیار است
روح مام زمین
جاریست
در تک‌تک یاخته‌هایش ...
تب می‌کند
با کودک بیمار،
درد می‌کشد
با عاشق مانده بی‌یار،
گرسنه می‌ماند
با بینوای بی‌نان...
به ماتم می‌نشیند
با مادر چشم‌ مانده در راه،
می‌لرزد با ضجه‌های هر بی‌گناه...
سقوط می‌کند
با پرندهٔ تیر خورده بال،
می‌میرد در مسلخ
با گوسفند بداقبال...
 
هر روز
همراه آفتاب
زنی می‌آید
با گیسوانی
از پیچک‌های بلند بافته
و یاس‌های سفید و بنفش
در دامنش
که مهر می‌ورزد
به همهٔ زمینیان
و دریغ نمی‌کند
سخاوت مادرانه‌اش را
از هیچ کس،
خرد یا درشت،
ضعیف یا قوی،
گناهکار یا بی‌گناه...
 
هر روز
همراه آفتاب
زنی می‌آید
که وارث راستین است
برای مِهر مام زمین
و مادری می‌کند
برای همه
بی‌توقع و بی‌منّت...
 
سراینده: تالین ساهاکیان