آزادی

 روزی خواهی آمد
و پس خواهی زد
این هوای سنگین شده
از بوی دل‌مردگی را
این خفقان کشنده
این بغض نفسگیر را
و رها خواهی کرد
هر فریاد فرو خورده
از ترس مباداها را،
از قفس سوختهٔ سینه‌ها
همهٔ آن ناله‌ها و آه‌ها را.

روزی خواهی آمد
آزادی
از پشت پرچین‌های تردید
از روزنه‌های آخر ‌امید
از سقف‌های شکاف خورده
از حنجره‌های بی‌رمق مانده.

روزی خواهی آمد
رهاتر از باد
سبک‌تر از نسیم
استوارتر از کوه
شادتر از بهار.

سوگند به نام پرشکوهت
که به خروش در خواهند آمد
روزی این زمزمه‌ها
و تو را فرا می‌خوانند
به هزاران پژواک نامیرا.
روزی تو می‌آیی
آزادی
روزی تو می‌آیی.

سراینده: تالین ساهاکیان
 

خدای من

 خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من آواره است
در پرسه‌های یک خانه‌به‌دوش
در پس‌کوچه‌های پایینِ شهر
در شکم گرسنه‌ای رفته زهوش...
 
خدای من می‌غلتد لرزان
در عرقِ پیشانیِ کودکِ کار
در هذیان تب‌دارِ یک بیخانمان
در اشک‌های محکومی بر سرِ دار...
 
خدای من کرخ می‌شود
در بهت جنگ‌زدگان  برسرِ آوار
در پاهای یخ زدهٔ گورخواب
در بشقاب خالیِ کارگر بیکار...
 
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من نمی‌خواهد
طاعت‌های زاهدانه
نه خرقه و نه تسبیح،
نه شمع در سقاخانه...
 
مومنان به خدای من
می‌کنند روشن نوری
بر سر راهِ گم شدگان
یا در دلِ رنجوری...
 
می‌گذارند بی‌درنگ نان
در دست‌های گرسنه
پناه می‌شوند بی‌منّت
بر سر بی‌پناهِ خسته...
 
می‌کارند جوانهٔ سبزِ امید
در قلب یک درد کشیده
می‌سازند راهی جدید
برای یک به بن‌بست رسیده...
 
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بت‌خانه...
 
خدای من نیست
خدای وظیفه و جزا
خدای من، محبت است
شور و عشق و ایثار...

سراینده: تالین ساهاکیان