هر روز
همراه آفتاب
زنی میآید
با گیسوانی
از پیچکهای بلند بافته
و یاسهای سفید و بنفش
در دامنش...
آرام و باوقار
به سان قویی سفید
در برکهای فراموش شده
در نخستین اشعهٔ صبح...
چهرهٔ آرامش
چشمهای محجوبش
نگاه ژرفش
لبخند مهربانش
خبر از بلوغ عاطفهای میدهند
که از زمان پیش ازغار
تا کنون
لحظهای از تکامل
باز نایستاده است...
پیکر پاکش
انگشتان بلند لرزانش
گونههای گلگونش
صیقلیترین تراشیدگیهای وجدان را
به نمایش میگذارند
و قدمهای آرام و رویاگونهاش
در هیچ دلی
جایی برای حسرت
باقی نمیگذارند...
دستش
بر سر هر دردمندی
نوازش میشود...
نگاهش
با دیدن هر آرزومندی
رنگ خواهش میشود...
آهنگ دل مادرانهاش
برای هر قلب تپندهای
ندای آرامش میشود...
او عاشق است
او بیدار است
او هوشیار است
روح مام زمین
جاریست
در تکتک یاختههایش ...
تب میکند
با کودک بیمار،
درد میکشد
با عاشق مانده بییار،
گرسنه میماند
با بینوای بینان...
به ماتم مینشیند
با مادر چشم مانده در راه،
میلرزد با ضجههای هر بیگناه...
سقوط میکند
با پرندهٔ تیر خورده بال،
میمیرد در مسلخ
با گوسفند بداقبال...
هر روز
همراه آفتاب
زنی میآید
با گیسوانی
از پیچکهای بلند بافته
و یاسهای سفید و بنفش
در دامنش
که مهر میورزد
به همهٔ زمینیان
و دریغ نمیکند
سخاوت مادرانهاش را
از هیچ کس،
خرد یا درشت،
ضعیف یا قوی،
گناهکار یا بیگناه...
هر روز
همراه آفتاب
زنی میآید
که وارث راستین است
برای مِهر مام زمین
و مادری میکند
برای همه
بیتوقع و بیمنّت...
سراینده: تالین ساهاکیان