آهای خوش به حالت
چرخریسک نغمهخون
که چرخ میزنی آزاد
توی دشت و آسمون...
اگه تو سرمای زمستون
نمیکنی جیکجیک مستون،
باز هم داری تو امون
تو همون باغ و آشیون...
اگه دمی آسمون
به ساز تو نیست،
اگه گاهی سرنوشت
یار تو نیست،
نفس نمیکشی تو
تو هوای غربت
پر نمیزنی تو
با کولهبار وحشت
اگه کم میشه
چند صباحی عشرت،
اگه سخت میشه
گاهی معیشت،
نمیشناسی تو
درد هجرت
پر نمیکشی تو
به دورهای بیالفت...
نمی دونی تو
درد پرندهٔ مهاجرو
که از خستگی
تو راه جون میده
یا بالش تیر خورده
و به خاک غربت
آروم خون میده...
نمیشناسی تو
درد پرنده را تو قفس
وقتی حتی فکر پرواز
آخرش درده و یاٌس
نشدی مثل کفتر
تو پرندهٔ دو بوم
تا بدونی میشکنه
یه دل تنگ چه آسون...
توی خشم پاییز
توی اوج زمستون
بهار پشت دره
می دونی تو بیگمون
آهای خوش به حالت
چرخریسک نغمهخون
عیشت جاودانه باد
توی دشت و آسمون...
سراینده: تالین ساهاکیان
مرز
قاصدک
چیزی نمیدانست
از مرز آدمها
سوار بر نسیم
به این سو و آن سو میرفت
گاهی این طرف
گاهی آن طرف...
پروانه
چیزی نمیدانست
از مرز آدمها
مگر بومادران این طرف
زردتر از بومادران آن طرف بود
یا کاسنی آن طرف
بنفشتر از کاسنی این طرف؟
زنبور
چیزی نمیدانست
از مرز آدمها
مگر فرق میکرد
شهد این یاس با آن یاس؟
آه چه لذتبخش بود
و حالا یک آفتابگردان...
این طرف بود یا آن طرف؟
کسی چه میداند...
پرنده
چیزی نمیدانست
از مرز آدمها
بهار پیشین
صنوبری در آن طرف
پناهش داده بود
و امسال
صنوبری دراین طرف
فرق میکرد مگر
صنوبر با صنوبر؟
شاید هم بودند
دو درخت با هم برادر...
مرد اما میشناخت
قصهٔ مرز آدمها را
او زادهٔ این طرف بود
بازی سرنوشت
یا حکمت؟
میتوانست زادهٔ آن طرف باشد
مثل مردمان آن طرف
که میتوانستند
زادهٔ این طرف باشند...
مگر چشم اضافه داشتند
مردم آن طرف
یا گوش اضافه
مردم این طرف؟
او تصمیمش را گرفته بود
امروز باید به آن طرف میرفت...
مجبور بود برود...
یک قدم.. دو قدم... سه قدم... ده قدم... بیست قدم...
بیست و سه قد...
و ناگاه
زمین لرزید
و به آسمان رفت
صدایی مهیب
با دودی غلیظ...
نه مردی ماند،
نه قاصدکی،
نه پروانهای،
نه زنبوری،
نه پرندهای،
نه کاسنیای،
نه بومادرانی،
نه یاسی،
نه آفتابگردانی...
از یکی از دو صنوبر
که بودند شاید با هم برادر
نیمهای ماند
سیاهسوخته
مانند پرچم مرگ
میان این طرف و آن طرف
تا دیگر کسی فراموش نکند
آدمها مرز دارند...
سراینده: تالین ساهاکیان