دو بچه

 کنار یه درخت
ایستادند دو تا بچه
یکی حبهٔ قند به دست
یکی با پای بسته...

یکی دوپاست و عزیز
یکی بی‌قدر و بی‌زبان
یکی به فکر بازی
یکی ترسیده تا پای جان...

یکی فکر می‌کنه
پیدا کرده دوستی ناب
اون یکی می‌دونه اما
مرگه تعبیر این خواب...

داستان کارد و گلو را
نمی‌دونند هیچ کدوم
افسوس این دَمِ غنیمت
نمی‌آره زیاد دووم...

خون یکی قراره بشه
نذری یا شکرانه
یا چشم بد را دور کنه
از دورِ مال و خانه...

شاید هم باشه خونش
تقاص گناه کسی
می‌خواد پرهیزکار بشه
با کشتنش صاحب‌خانه...

تن درد کشیده‌اش می‌شه
چند تا ناهار و شام و کباب
سر و استخون‌هاش اما
می‌شن قسمت صبحانه...

تو این دنیای وانفسا
می‌بینیم آیا ما روزی
که کشتن و خون‌ریزی
نمی‌آره جز سیه‌روزی؟

که نمی‌شه هیچ کس
با ریختن خون، باتقوا
که کشتن رسم بندگی نیست
محبته راه بهروزی؟

می‌رسه آیا روزی
که کنار این درخت
بازی کنند دو بچه
دور از آه و خون و وحشت؟
که قصهٔ کارد و گلو
بشه کهن و افسانه
داستان مهربانی
بشه همه جا روانه...

سراینده: تالین ساهاکیان

زن زمین

 هر روز 
همراه آفتاب
زنی می‌آید
با گیسوانی
از پیچک‌های بلند بافته
و یاس‌های سفید و بنفش
در دامنش...
آرام و باوقار
به سان قویی سفید
در برکه‌ای فراموش شده
در نخستین اشعهٔ صبح...
 
چهرهٔ آرامش
چشم‌های محجوبش
نگاه ژرفش
لبخند مهربانش
خبر از بلوغ عاطفه‌ای می‌دهند
که از زمان پیش ازغار
تا کنون
لحظه‌ای از تکامل
باز نایستاده است...
 
پیکر پاکش
انگشتان بلند لرزانش
گونه‌های گل‌گونش
صیقلی‌ترین تراشیدگی‌های وجدان را
به نمایش می‌گذارند
و قدم‌های آرام و رویاگونه‌اش
در هیچ دلی
جایی برای حسرت
باقی نمی‌گذارند...
 
دستش
بر سر هر دردمندی
نوازش می‌شود...
نگاهش
با دیدن هر آرزومندی
رنگ خواهش می‌شود...
آهنگ دل مادرانه‌اش
برای هر قلب تپنده‌ای
ندای آرامش می‌شود...
 
او عاشق است
او بیدار است
او هوشیار است
روح مام زمین
جاریست
در تک‌تک یاخته‌هایش ...
تب می‌کند
با کودک بیمار،
درد می‌کشد
با عاشق مانده بی‌یار،
گرسنه می‌ماند
با بینوای بی‌نان...
به ماتم می‌نشیند
با مادر چشم‌ مانده در راه،
می‌لرزد با ضجه‌های هر بی‌گناه...
سقوط می‌کند
با پرندهٔ تیر خورده بال،
می‌میرد در مسلخ
با گوسفند بداقبال...
 
هر روز
همراه آفتاب
زنی می‌آید
با گیسوانی
از پیچک‌های بلند بافته
و یاس‌های سفید و بنفش
در دامنش
که مهر می‌ورزد
به همهٔ زمینیان
و دریغ نمی‌کند
سخاوت مادرانه‌اش را
از هیچ کس،
خرد یا درشت،
ضعیف یا قوی،
گناهکار یا بی‌گناه...
 
هر روز
همراه آفتاب
زنی می‌آید
که وارث راستین است
برای مِهر مام زمین
و مادری می‌کند
برای همه
بی‌توقع و بی‌منّت...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

زمینی

 اهل زمینم
گردان در منظومۀ شمسی
نقطه‌ای کوچک
در کهکشان راه شیری...

از جنس خاکم
از آسمان‌ها چیزی نمی‌دانم.
من مشتاقانه
به جاذبۀ زمین پابندم
هنوز
برایم پر از شگفتی است
شقایقی
که در بهار از هیچ می‌روید
پرستویی
که این همه راه را باز می‌گردد
درختی
که سبز شدن را فراموش نمی‌کند.

دینم مهربانی است،
آیینم تلاش برای کم‌آزاری
پیامبرم عقل است
قاضیم وجدان
کتاب اخلاقم
پر است از آیه‌های زنده
و بودن را به تماشا نشستن...

قصد فرار ندارم
گره خورده‌ام
به گل‌های باغچه
به کبوترهایی
که هر روز مهمانم هستند
به صدای آهوی مادر
که هر غروب
فرزندش را فرا می‌خواند...

من اهل زمینم
همسایه‌هایم
چند درخت،
چند موش،
چند سنجاب همیشه گرسنه
حلزون‌‌هایی
که با هر باران
سر و کله‌شان پیدا می‌شود
و پرندگانی
که اگر غذایشان دیر ‌شود
گلدان‌هایم را شخم می‌زنند...
من به زمین معتادم
من سرشارم از زمین
من مشتاقانه به زمین پابندم...

سراینده: تالین ساهاکیان