آفرینش

 می‌توان روز را خلاصه کرد
در یک لیست خرید طولانی...

می‌توان شب‌ها به اخبار گوش داد
و در بحث کشدار روز بعد شرکت کرد
و تظاهر کرد
بی‌هزینه و بی‌دردسر
به نگرانی و دلسوزی...

می‌توان از کنار سگی تصادفی
بی‌تفاوت عبور کرد
و گفت «وقت ندارم»...
می‌توان به پناهجویی بچه به بغل شتابان گفت
« آدرس را نمی‌شناسم»...

می‌توان رو از بیخانمانی در خیابان یخ زده گرداند
و چشم دوخت
به ویترینی پر زرق و برق...
می‌توان داوطلبانه کور و کر و لال بود...

می‌توان تقصیرها را به تساوی تقسیم کرد
میان جبر روزگار،
گردش ستارگان،
قیمت نفت،
بازار راکد کار،
دولت‌ها و ملت‌ها،
تاریخ و جغرافیا
و فریاد زد «من پاکم»...
می‌توان برای خود دلسوزی کرد
می‌توان دستی را که یاری می‌جوید
پس زد و گفت «خودم قربانی‌ام»...

می‌توان در هرزگی دنیا گم شد
یا حتی چیزی به آن افزود.
می‌توان خوشبختی را
با یک قهقهۀ طولانی پوچ اشتباه گرفت
و زندگی را به واژۀ «می‌گذرد» تنزل داد...

می‌توان دیواری محکم ساخت
از بهانه‌ها
و بزدلانه پشت آن سنگر گرفت...

می‌توان در معادلات زندگی
هیچ بود
و گفت «آسان‌تر است»...

می‌توان روانه شد
با سیل حماقت دسته‌جمعی
به سمت مردابی گندیده...

می‌توان از قانون تطبیق رنگ آفتاب‌پرست پیروی کرد
می‌توان به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم گران است»...
می‌توان با خط نمودارهای بورس
بالا و پایین رفت...

می‌توان از درد و رنج، پول‌های کاغذی ساخت
و حتی با آن درد و رنج بیشتر خرید...
می‌توان بر دوش دنیا سوار شد
دستی بر شانۀ خود زد
و احساس زرنگی کرد...
 
چه حسی دارد اما
ایستادن و وجود داشتن
دنیا را عاشقانه بر دوش کشیدن
وزنی بودن
و بر هم زدن همۀ آن معادلات غلط...
چه شوری دارد
تغییر کردن و تغییر دادن
تازه شدن و تازه کردن...
چه موجی می‌آفریند
نگاه قدرشناسانۀ آن سگ
در کلینیک...

چه شوقی دارد
تماشای بازی بچۀ تو با بچۀ آن پناهجو
و آن بیخانمان سرمازده
که دستهشایش را به فنجان قهوه‌اش می‌مالد
انگار از آن سوی سخاوت به تو می‌نگرد...
 
چه کارها که نمی‌توان کرد و نکرد
می‌توان در دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
می‌توان اما دنیایی تازه آفرید
و آفرینش، کار ماست...

سراینده: تالین ساهاکیان

خالق

 تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها می‌شه کرد و نکرد
خیلی چیزها می‌شه بود و نبود...
 
می‌شه رو گرداند هر روز
از درمانده یا بینوایی
می‌شه گذشت از کنار گرسنه
با سردی و بی‌اعتنایی...
 
می‌شه آهی کشید ماهرانه
و نالید از دنیای ظالمانه
و تظاهر کرد به دلسوزی
بی‌هیچ هزینه و برنامه...
 
می‌شه گردوند چشم‌ها را
از درد حیوانی مانده زیر چرخ
و دوخت گرم و پرتمنا
به ویترینی پر زرق و برق...
 
می‌شه تقسیم کرد تقصیرها را
میان تاریخ و جغرافیا،
ملت‌ها و دولت‌ها،
سیاست و حکومت‌ها...
 
یا به تساوی و اعتدال
میان ستارگان و روزگار،
قیمت نفت و بازار کار
و داد زد «من پاکم» دیوانه‌وار...
 
می‌شه برای خود دلسوزی کرد
پس زد دستی را که می‌جوید یاری
نقش قربانی را گرفت و گفت
«چه کسی کرده برای من کاری؟»
 
می‌شه گم شد تو هرزگی دنیا
یا چیزی به آن افزود
می‌شه حتی داوطلبانه
کور و کر و لال بود...
 
می‌شه اشتباه گرفت
خوشبختی را با یه خندهٔ پوچ
می‌شه راه آسونو رفت
و تو معادلات زندگی هیچ بود....
 
می‌شه به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم خیلی گرونه»
می‌شه با سیل حماقت دسته‌جمعی
به مردابی گندیده شد روونه...
 
می‌شه رو دوش دنیا سوار شد
و گفت آره، این راحت‌تره
می‌شه دستی به شانهٔ خود زد
و گفت حالا کی زرنگ‌تره؟
 
می‌شه دیواری ساخت از بهانه
و پشت آن سنگر گرفت بزدلانه
می‌شه هر روز گفت «می‌گذره»
و بی‌تفاوت بالا انداخت شانه...
 
چه حسی داره اما
زنده بودن و از نو زنده کردن
معادلات غلط را بر هم زدن
دنیا را عاشقانه از نو آفریدن...
 
چه شوقی داره
دیدن آن گرسنهٔ سیر شده
شکوه آن ویرانهٔ آباد شده
آرامش آن از رنج آزاد شده....
 
تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها می‌شه کرد و نکرد
خیلی چیزها می‌شه بود و نبود...
 
می‌شه تو خرابی دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
می‌شه اما ایستاد و ساخت
خالق یه دنیای تازه بود....


سراینده: تالین ساهاکیان