روزت چه شبزده است ای خمارنشین
شبت چه کابوسزده ای خمارنشین
وصال این افیون عفریتهوش
نداشت ثمری جز غم ای خمارنشین...
در یاختههایت مرگ را نوشته
بر روزگارت سیاهی و تباهی
نیاورده است این اعجوزهٔ هزارفریب
ارمغانی به جز درد ای خمارنشین!
پر از شور بودی، پر از رکود شدی
پَر پرواز خواستی، کُشتهٔ سکون شدی
تو و این همه رخوت واحسرتا
غریبه شدی با خودت ای خمارنشین...
کرده تن فرسودهات پر از زهر
سوخته دل دردمند مادر
غلتانده اشک گرم از گونهٔ خواهر
خم کرده سنگین پشت پدر
چه گران است خمارت ای خمارنشین!
گفتی این آخر خط است... اما نیست...
هر سطر این قصه از نو نوشتنی است
قصهات اگر تا به امروز قصهٔ تباهی بود
آخر قصه ولی هنوز خواندنی است...
هنوز میشود سپرد
به تن خسته، نبض زندگی
هنوز میشود زدود
جسم و جان را از بردگی...
هنوز میشود خنده کاشت
بر لبهای خواهر
یا مرهمی بود بر دل سوختهٔ مادر
هنوز تکیه میخواهد قامت شکستهٔ پدر...
هنوز میشود
بیرون آمد از زیر بار شرمندگی...
گفتی این آخرِخط است ولی نیست.
هر سطر این قصه از نو نوشتنی است
همّتی ای ره به خطا رفته
که فردا از نو ساختنی است...
سراینده: تالین ساهاکیان