تو برای من دلرباترین سیما
من برای تو شاید هیچ
تو برای من زیباترین رویا
من برای تو شاید هیچ...
تو تنها نقطهٔ قرار
برای روح کولی آوارهام
تو تنها تعبیر پربار
برای شعر پراستعارهام...
تو برای من افسونگر
من برای تو شاید هیچ
تو برای من کیمیاگر
من برای تو شاید هیچ...
تو برای من آوای شوری
در ریاضت لحظهها
تو دریای روشن نوری
پشت ملالت سایهها...
تو برای من معجزهٔ بیتکرار
من برای تو شاید هیچ
تو برای من شیداییِ بیانکار
من برای تو شاید هیچ...
تو تنها سرّ یقینی
برای دل هزارپارهام
تو تنها مرهم و تسکینی
بر دردهای بیچارهام...
تو برای من عشق مسلّم
من برای تو شاید هیچ
تو برای من وحی منزّل
من برای تو شاید هیچ...
تو برای من دلرباترین سیما
من برای تو شاید هیچ
تو برای من زیباترین رویا
من برای تو شاید هیچ...
سراینده: تالین ساهاکیان
سگ
توی پیچ یه جاده
جون میکنه یه سگ
نداشت این دنیا با اون
چیزی به جز سر جنگ
عطش هزار کویر
تو لَهلَه داغِش
هزار امیدِ مرده
تو چشمهای خمارش
نمونده دیگه زوری
توی پای لنگش
خسته است از آدم
با اون دل سنگش
به تن شکستهاش
نمیده دیگه دردْ امون
رسیده زخم کهنه
بد جوری به استخون
تنش همرنگ جاده
با این بخت رمیده
دنبال یه خشکهنون
آخه چقدر دویده؟
اسمش وفاست
آه که چه اسمی
آخه تو قحطی عشق
نیست وفا جز طلسمی
داره تن شکستهاش
یادها از چوب و سنگ
چهها که نکشیده
از آدم پر از ننگ
این آخر راهه
میدونه اینو سگ
این کابوس هولناک
هرگز نمیشه قشنگ
این دنیا بزرگه اما
نداره برای اون جایی
خسته است از رفتن
بی هیچ کس و نوایی
چشمهای نیمهبازش
پر از تباند و سنگین
حس میکنه مرگو اون
با همهٔ جسم و جون
آه یه سایهٔ بلند
داره میآد سراغش
چی میخوان دم مرگ
نامردمان از سرش؟
تن بیرمقاش
نداره نای فرار
میمونه تسلیم و رام
افتاده با حال زار
تو این وانفسا اما
میشینه سایه، بیدرنگ
دستش نوازش میشه
رو سر تبدار سگ
داره آهنگ صداش
از عشق و محبت اثر
این قشنگتر از اونه
که سگ بکنه باور
تو زندگی سگیاش
این قصه خیلی جدیده
آدمی با این هیبت
سگ به عمرش ندیده
زیر آفتاب سوزان
سگ در آغوش یاور
میذاره جاده را
مثل یه برق پشت سر
تو این جهنمِ سگی
دستی از آسمون؟
این معجزهٔ برزخه
یا آخرین هذیون؟
اگه معجزه است
بر زندگی، سلامی قشنگ
اگه خوابه،
کاش باشه این خواب مرگ
سراینده: تالین ساهاکیان
غریبانه
میان من و تو
نخواهد بود قصهٔ عاشقانه
میگذرم با همه دلداگیام
از کنار تو من غریبانه...
نه، نه، نداره روزگار
برای عشق ما جایی
نباید شروع بشه
این داستان جدایی...
هرگز نخواهی دونست
چیزی از عشق و آشفتگیام
میگذرم از دنیای آرام تو
با همه شور و دیوانگیام...
نخواهی شنید از لبم زمزمهای
از غوغای صد تمنای ناگفتهام
نخواهی سوخت به شعلهای
از صد آتشِ در دل نهفتهام...
نخواهی دید شور و شیدایی را
در چشمان بارانزدهام
وسوسهٔ نوازش را
در سرانگشتان خواهشزدهام...
میان من و تو
نخواهد بود قصهٔ عاشقانه
میگذرم با همه دلداگیام
از کنار تو من غریبانه...
سراینده: تالین ساهاکیان
خدای من
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بتخانه...
خدای من آواره است
در پرسههای یک خانهبهدوش
در پسکوچههای پایینِ شهر
در شکم گرسنهای رفته زهوش...
خدای من میغلتد لرزان
در عرقِ پیشانیِ کودکِ کار
در هذیان تبدارِ یک بیخانمان
در اشکهای محکومی بر سرِ دار...
خدای من کرخ میشود
در بهت جنگزدگان برسرِ آوار
در پاهای یخ زدهٔ گورخواب
در بشقاب خالیِ کارگر بیکار...
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بتخانه...
خدای من نمیخواهد
طاعتهای زاهدانه
نه خرقه و نه تسبیح،
نه شمع در سقاخانه...
مومنان به خدای من
میکنند روشن نوری
بر سر راهِ گم شدگان
یا در دلِ رنجوری...
میگذارند بیدرنگ نان
در دستهای گرسنه
پناه میشوند بیمنّت
بر سر بیپناهِ خسته...
میکارند جوانهٔ سبزِ امید
در قلب یک درد کشیده
میسازند راهی جدید
برای یک به بنبست رسیده...
خدای من ندارد
در کعبه و صومعه خانه
نه در کنشت، نه در معبد،
نه در دیر و نه بتخانه...
خدای من نیست
خدای وظیفه و جزا
خدای من، محبت است
شور و عشق و ایثار...
سراینده: تالین ساهاکیان
جاودانه
ای شور جاودانه
دعوتم کن عاشقانه
به بزم شمع و مهتاب
به ناپیدا کرانه...
مرا بگیر از این سرداب
از انبوه سیاه سایهها
بسپارم به پنجهٔ آفتاب
به روشنی نابِ طلایهها...
مرا ببر به جشن باد و برگ
به مهمانی گل و پروانه
بگیرم از خواب سنگین مرگ
بسپارم به شوق و ترانه...
در معبد دلم بیفروز
آتشی از جنس گوی خورشید
ببار بر خاک تیرهٔ تنم
شهابهای زرد امید...
رهایم کن از این قامت ناساز
تکیده در غبار شیشهها
مرا مستانه از نو بساز
در عصیان آینهها....
ضیافتی بر پا کن
از رقص موزون قاصدکها
در یک ظهر گرم بهاری
از پرواز شاپرکها...
مرا بگیر از ضرب ساعت
از ملال این چنددیواری
مرا ببر تا بینهایت
به لحظهٔ آزادی قناری...
رهایم کن از لکنت این حس
مانده در راه گلو تا به دهان
بسپارم به آواز چکاوک
در صبح سرشار بهاران...
رستاخیزی به پا کن
از جنس شور و سرور
وحی مجسم شو
بخوانم به افقهای دور...
ای شور جاودانه
دعوتم کن عاشقانه
به بزم شمع و مهتاب
به ناپیدا کرانه...
به افسون نگاهی
افسانه کن مرا
به زمزمهای، بوسهای
جاودانه کن مرا...
ای عشق
جاودانه کن مرا...
ای عشق
جاودانه کن مرا...
سراینده: تالین ساهاکیان
زن زمین
هر روز
همراه آفتاب
زنی میآید
با گیسوانی
از پیچکهای بلند بافته
و یاسهای سفید و بنفش
در دامنش...
آرام و باوقار
به سان قویی سفید
در برکهای فراموش شده
در نخستین اشعهٔ صبح...
چهرهٔ آرامش
چشمهای محجوبش
نگاه ژرفش
لبخند مهربانش
خبر از بلوغ عاطفهای میدهند
که از زمان پیش ازغار
تا کنون
لحظهای از تکامل
باز نایستاده است...
پیکر پاکش
انگشتان بلند لرزانش
گونههای گلگونش
صیقلیترین تراشیدگیهای وجدان را
به نمایش میگذارند
و قدمهای آرام و رویاگونهاش
در هیچ دلی
جایی برای حسرت
باقی نمیگذارند...
دستش
بر سر هر دردمندی
نوازش میشود...
نگاهش
با دیدن هر آرزومندی
رنگ خواهش میشود...
آهنگ دل مادرانهاش
برای هر قلب تپندهای
ندای آرامش میشود...
او عاشق است
او بیدار است
او هوشیار است
روح مام زمین
جاریست
در تکتک یاختههایش ...
تب میکند
با کودک بیمار،
درد میکشد
با عاشق مانده بییار،
گرسنه میماند
با بینوای بینان...
به ماتم مینشیند
با مادر چشم مانده در راه،
میلرزد با ضجههای هر بیگناه...
سقوط میکند
با پرندهٔ تیر خورده بال،
میمیرد در مسلخ
با گوسفند بداقبال...
هر روز
همراه آفتاب
زنی میآید
با گیسوانی
از پیچکهای بلند بافته
و یاسهای سفید و بنفش
در دامنش
که مهر میورزد
به همهٔ زمینیان
و دریغ نمیکند
سخاوت مادرانهاش را
از هیچ کس،
خرد یا درشت،
ضعیف یا قوی،
گناهکار یا بیگناه...
هر روز
همراه آفتاب
زنی میآید
که وارث راستین است
برای مِهر مام زمین
و مادری میکند
برای همه
بیتوقع و بیمنّت...
سراینده: تالین ساهاکیان
زمینی
اهل زمینم
گردان در منظومۀ شمسی
نقطهای کوچک
در کهکشان راه شیری...
از جنس خاکم
از آسمانها چیزی نمیدانم.
من مشتاقانه
به جاذبۀ زمین پابندم
هنوز
برایم پر از شگفتی است
شقایقی
که در بهار از هیچ میروید
پرستویی
که این همه راه را باز میگردد
درختی
که سبز شدن را فراموش نمیکند.
دینم مهربانی است،
آیینم تلاش برای کمآزاری
پیامبرم عقل است
قاضیم وجدان
کتاب اخلاقم
پر است از آیههای زنده
و بودن را به تماشا نشستن...
قصد فرار ندارم
گره خوردهام
به گلهای باغچه
به کبوترهایی
که هر روز مهمانم هستند
به صدای آهوی مادر
که هر غروب
فرزندش را فرا میخواند...
من اهل زمینم
همسایههایم
چند درخت،
چند موش،
چند سنجاب همیشه گرسنه
حلزونهایی
که با هر باران
سر و کلهشان پیدا میشود
و پرندگانی
که اگر غذایشان دیر شود
گلدانهایم را شخم میزنند...
من به زمین معتادم
من سرشارم از زمین
من مشتاقانه به زمین پابندم...
سراینده: تالین ساهاکیان
زن رویا
از کدام رویای دور
ره بردهای
به شب تاریکم
ای زن اکسیری رویا؟
سبزینهٔ کدام مهرگیاه
در رگهایت جاریست
که درخت
در حضورت روشن میشود
و برگهای نیمهجان
از وزش نفست
زبان به زمزمه باز میکنند؟
نظر کردهٔ کدام ستارهای
که حتی سایهات
مهتابی میکند
چهرهٔ سیاه شب را
و هر نگاهت
هزار خوشهٔ نور میآویزد
از هزار گوشهٔ تاریک وهم من؟
به افسون کدام افسانه ساحر شدهای
ای اغواگر مست
که چنین بیپروا
میگیری مرا از دیروز و فردا
و غرق میکنی
در نبض رمزآلود لحظه؟
و در تب مهآلود حضورت
لحظه جاودانه میشود
شب جاودانه میشود
من جاودانه میشوم.
سراینده: تالین ساهاکیان
زندگی
هنوز سرشار از تو ایستادهام
هنوز اسیر هزار رنگ اکسیری توام
هنوز معتادوار به تو چنگ میزنم
هنوز به اعجازت چشم امید دارم
هنوز گرم میکنم
قلبم را
با خاطرات جستان و گریزان
با جادوی صد رنگینکمان
که اینجا و آنجا با افسونگری
در برابر دیدگانم کشیدی
زندگی...
در دالانهای هزارتویت
چند بار گم شدهام؟
نمیدانم!
چند بار به سردابهای مردهات رسیدهام
و یخ زدهام؟
و تو در گوشم زمزمه کردهای
«نمیر،
کسی چه میداند
پشت این بنبست راهی نباشد؟
کسی چه میداند
این فقط یک خواب نباشد؟
کسی چه میداند
در دل این برزخ بهشت ناب نباشد؟
مگر فراموش کردهای
چند بار در این سردابها ایستادهای
و جان دادهای
اما باز هم «زمزمهای»
و راه افتادهای
تا دالانی دیگر
دری دیگر
امیدی دیگر
بنبستی دیگر
تهی و هیچی دیگر
زمزمهای دیگر؟
نمیر از غصه
کسی چه میداند
فردا کدام رویم را
کدام رنگم را
کدام بازیام را
برایت رو کنم!»
ای شعبدهگر هزاررنگ هزاردست
دیگر یقین دارم
که از عدالت چیزی نمیدانی
و بازیهایت، بازیهایت
سراسر لهو و لعب است
و برای شعبدههایت
هیچ قربانیای زیادی بزرگ نیست
و هیچ بیگناهی
از گزند ترفندهایت در امان نمیماند...
تو بر ایمان من به خودت تاختهای
مرا به بازی گرفتهای،
سیلیها بر پیکر امیدم نواختهای،
و باز...
و باز...
هوسها در دلم انداختهای،
رویاها در دلم ساختهای
زندگی...
هنوز در تو ریشه دارم
مثل درختی در طوفان
در فصل برگریزان...
زیر آوار تگرگ مانده
لرزان و عریان
و هنوز...
و هنوز...
مومن به رنگ دیگر آسمان
به لبخند رنگینکمان
به رقص شادی
در فصل شکوفهباران...
هنوز وصله و پینه میکنم
آرزوهای تکهپارهام را
با بارقههای امیدی
که گاهگاه بر دل خستهام میریزی
هنوز به ایمانم به تو
تنفس مصنوعی میدهم
تا بماند...
تا بماند و ببیند
فردا چه میآوری زندگی...
فردا کدام رویت را
کدام بازیات را
رو می کنی...
سراینده: تالین ساهاکیان
بوم
کاش یک بوم نقاشی بودی
آن وقت نگاهی میکردم
به صورتت
که به پیری میزند
از فراوانی نقشها
به آن نقشهای هولناک
به خطوط کج و معوج سیاهت
که رو به سوی سردرگمی دارند،
به همهٔ گرههای کورت
با آن زاویههای تیز درمانده...
آن وقت رنگ سفیدی میزدم
بر همهٔ صورتت
و میگذاشتم خشک شوی
و دوباره از نو
میآفریدمت
با نقشهای زیبا
و رنگهای زلال
که خبر میدادند
از تازگی و سرور آبشارها
و گلهای بهاری
با منحنیهای نرم و متواضع
که سرشان
به عدالت وصل بود
و تهشان
به مهربانی ختم میشد
و قوس کمرشان
درد را
از هر کمر خمیدهای میگرفت
و زاویههایی
که از نقطههای نور آغاز میشدند
و وسعتشان
هر تاریکی و نامیمونی را
میبلعید
و هیچ میکرد...
کاش یک بوم نقاشی بودی
زندگی!
آن وقت میتوانستم
همهٔ آن سیاهیها
همهٔ آن بیمهریها
و بیعدالتیها
همهٔ آن بازیهای حزنانگیز
همهٔ آن کجفهمیها
و کجسلیقگیهایت را
به اشارهای
محو کنم
و از نو آغازت کنم...
ولی تو یک بوم نیستی!
نه!
حتی اگر هزار بار
بر نقشهایت
رنگ فراموشی بپاشم
و دوباره از نو آغازت کنم
باز هم زمانی
آن نقطههای کور بیسلیقه
آن خطوط زشت
که چیزی نمیفهمند
از هنجار و عدالت
و برابری و آزادی
از زیر طرحهای نو
سر باز میزنند
و با دهنکجی
به روی حیرانم
میخندند...
نه، تو یک بوم نیستی
زندگی!
سراینده: تالین ساهاکیان