ای مرگ!

 می‌دانم
گوش کردن
در مرامت نیست
ولی وقتی برای بردنم می‌آیی
دو گوش با خودت بیاور
ای مرگ!
نگذار
این همه ناگفته
این همه حرف سربریده
ناشنیده بماند.
 
می‌دانم
که همیشه
ساکت و خاموش می‌آیی
ولی وقتی به سراغم می‌آیی
با ساز و نوا بیا
ای مرگ!
نگذار این همه شور،
این همه سوز
این همه ترانه
این همه آهنگ
که در دلم غوغا کرده‌اند
نانواخته بمانند...
بنواز لحظه‌ای با دلم
قول می‌دهم
که به وجدت آورم،
به رقصت وادارم،
از حفره‌های خالی چشمانت
اشک‌ها جاری کنم
و به آن سوی سیاهی
 پیوندت دهم...
 
می‌دانی که
نانوشته‌هایم
خارج است
از حوصلهٔ هر کتابی
وقتی به سراغم می‌آیی
جادویی کن
و بنویس قلب مرا
بر صحن یک صحرا
حتی اگر باد
لحظه‌ای بعد
تمام دیوانم را
بپوشاند
با شن‌های ریز و درشت،
بگذار این ردّ پای من باشد
بر این سرزمین پرگذر تا ابد جاری...
 
اگر فرصتی نمی‌دهی
تا دادم را از زندگی بستانم
خودت انتقام من باش
از زندگی
که راه فریاد را
بر حنجره‌ام بسته است
و هزاران آه و سوز،
غوغا و شور،
آواز و مرثیه،
سرود و زمزمه را
در قفس سینه‌ام
زنده‌به‌گور کرده است
و مجال بودن،
یارای نواختن،
فرصت نوشتن
به من نمی‌دهد...
 
می‌دانم که این کار‌ها
رسم تو نیست
ای مرگ
ولی بیا و یک بار سنّت‌شکنی کن...
این همه آواز،
این همه شور،
این همه حس،
این همه عشق،
این همه سرور را
در گورها ریخته‌ای
کجا را گرفته‌ای؟
اگر زندگی
این همه نشان سیاه از تو دارد
کجای عرش می‌لرزد
اگر تو هم
نشانی از زندگی داشته باشی
ای مرگ؟
بیا و سنّت‌شکنی کن
و وقتی برای بلعیدنم می‌آیی
به آه و سوزم،
ناسروده‌هایم،
ناگفته‌هایم،
نانوشته‌هایم
لحظه‌ای
فقط لحظه‌ای
فرصت بودن بده!
 
سوگند به
پردهٔ آخر،
دلهرهٔ آخر،
نگاه آخر،
لبخند آخر،
اشک‌های آخر،
نفس آخر
که پشیمان نمی‌شوی
ای مرگ!

سراینده: تالین ساهاکیان

همزاد

 مرا نترسان
از این شب قیراندود
که ویرانی را
از برم...

مرا نترسان
از اندوه
که همسفرم است، 
یار قدیمی‌ام...

مرا نترسان
از چک‌چک ناامیدی
که در دریا افتاده‌ام
از باران چه باکم؟

مرا نترسان
از سایه‌های بلند تردید
که من به تردیدها مومن‌ام...

مرا نترسان
از نرسیدن
نمی‌بینی
هر قدم این راه
رسیدن است
و دگردیسی؟

مرا نترسان از
تابلوهای ایست
و علامت‌های عبور ممنوع‌
که روح کولی دربدرم
آتش‌ها برافروخته
در سرزمین‌های ممنوعه
و میثاقی دارد
با بوی غریب خاک ناکجاآبادها...

مرا نترسان
از انبوه نشانه‌ها
که به آسمان‌خراش‌ها و آهن‌پاره‌ها می‌رسد
امتداد نوک تیزشان
نمی‌بینی
مهربان‌ترین ستاره
چگونه چشمک می‌زند
و همهٔ راه آیه و نشانه می‌شود؟

مرا نترسان
از تنهایی این شب قیراندود
که حنجرهٔ جغدی
با روح آشفته‌ام هم‌صداست
و با آوار این خاموشی در جنگ
و تهِ قار قارِ کلاغ‌های بی‌خواب شده
آوای بشارتی است
که تنها کسی می‌شنود
که با عشق همزاد است...

سراینده: تالین ساهاکیان

آفرینش

 می‌توان روز را خلاصه کرد
در یک لیست خرید طولانی...

می‌توان شب‌ها به اخبار گوش داد
و در بحث کشدار روز بعد شرکت کرد
و تظاهر کرد
بی‌هزینه و بی‌دردسر
به نگرانی و دلسوزی...

می‌توان از کنار سگی تصادفی
بی‌تفاوت عبور کرد
و گفت «وقت ندارم»...
می‌توان به پناهجویی بچه به بغل شتابان گفت
« آدرس را نمی‌شناسم»...

می‌توان رو از بیخانمانی در خیابان یخ زده گرداند
و چشم دوخت
به ویترینی پر زرق و برق...
می‌توان داوطلبانه کور و کر و لال بود...

می‌توان تقصیرها را به تساوی تقسیم کرد
میان جبر روزگار،
گردش ستارگان،
قیمت نفت،
بازار راکد کار،
دولت‌ها و ملت‌ها،
تاریخ و جغرافیا
و فریاد زد «من پاکم»...
می‌توان برای خود دلسوزی کرد
می‌توان دستی را که یاری می‌جوید
پس زد و گفت «خودم قربانی‌ام»...

می‌توان در هرزگی دنیا گم شد
یا حتی چیزی به آن افزود.
می‌توان خوشبختی را
با یک قهقهۀ طولانی پوچ اشتباه گرفت
و زندگی را به واژۀ «می‌گذرد» تنزل داد...

می‌توان دیواری محکم ساخت
از بهانه‌ها
و بزدلانه پشت آن سنگر گرفت...

می‌توان در معادلات زندگی
هیچ بود
و گفت «آسان‌تر است»...

می‌توان روانه شد
با سیل حماقت دسته‌جمعی
به سمت مردابی گندیده...

می‌توان از قانون تطبیق رنگ آفتاب‌پرست پیروی کرد
می‌توان به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم گران است»...
می‌توان با خط نمودارهای بورس
بالا و پایین رفت...

می‌توان از درد و رنج، پول‌های کاغذی ساخت
و حتی با آن درد و رنج بیشتر خرید...
می‌توان بر دوش دنیا سوار شد
دستی بر شانۀ خود زد
و احساس زرنگی کرد...
 
چه حسی دارد اما
ایستادن و وجود داشتن
دنیا را عاشقانه بر دوش کشیدن
وزنی بودن
و بر هم زدن همۀ آن معادلات غلط...
چه شوری دارد
تغییر کردن و تغییر دادن
تازه شدن و تازه کردن...
چه موجی می‌آفریند
نگاه قدرشناسانۀ آن سگ
در کلینیک...

چه شوقی دارد
تماشای بازی بچۀ تو با بچۀ آن پناهجو
و آن بیخانمان سرمازده
که دستهشایش را به فنجان قهوه‌اش می‌مالد
انگار از آن سوی سخاوت به تو می‌نگرد...
 
چه کارها که نمی‌توان کرد و نکرد
می‌توان در دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
می‌توان اما دنیایی تازه آفرید
و آفرینش، کار ماست...

سراینده: تالین ساهاکیان

دروغ

 چه خوش می‌خرامی
ای دروغ!
ای اعجوزۀ خوش‌آب و رنگ
ای پیر هزار مسلک!
 
چه بر دل می‌نشینی
چه بازاری داری
چه همه‌پسندی
ای دروغ!
بر سر حقیقت چه آورده‌ای
که حتی تعارف کردنش
گناه است
مگر در طبق رنگارنگ تو؟
 
چه خوش می‌درخشی
ای دروغ!
در لبخندهای دوخته بر لب،
در تابلوهای تا بی‌انتها کشیده صف،
در طاعت‌های زاهدانه،
در قول و قرارهای فقط حرف!
 
در صحن حقیقت
چه دلبرانه چمباتمه زده‌ای
ای دروغ!
چه امید پوچی
که کسی به این منزل وارد شود...
 
ای نقاب‌های رنگ به رنگ
پرداختۀ هنر چندم‌اید
که نامش در میان
آموختنی‌ها نیامده است؟
چه رنگ‌پریده می‌نمایند
چهره‌های انسانی
در کنار رنگ و آب شما...
 
تو چه لعبتی ای دروغ
ای کهنه‌ترین
ای پویاترین
ای کاربردی‌ترین ساختهٔ بشر
که هرگز از دور خارج نمی‌شوی؟
چه کرده‌ای
که حقیقت را نمی‌خواهیم؟

سراینده: تالین ساهاکیان

بهار

 پنجره را بازکن
ببین خاک بوی رستن گرفته است
و چه آهسته و موزون حرکت می‌کند
میان هزاران رشد و رویش موازی...

همه چیز رنگ تازگی و سبکی دارد
و نسیم،
بی‌وزنی شکوفه‌ها را
چه عاشقانه آزمایش می‌کند

نگاه کن...
گنجشک با چه شوری لانه می‌سازد
و گل‌های شمعدانی
چه مشتاقانه
از شرق به غرب می‌روند
همراه آفتاب...

گوش کن...
آواز قمری
لهجۀ دلدادگی ندارد؟
آنجا کرمی
اولین اشعۀ آفتابش را
تجربه می‌کند
و قاصدک‌ها
دیگر از جاذبۀ زمین
چیزی نمی‌دانند...

نگاه کن...
بچه‌های کوچه
از سبک شدن لباس‌هایشان
چه خرسندند
حتی پیرمرد عبوس همسایه
 لبخند می‌زند
و همسرش
انگار یک شبه
ده سال جوان‌تر شده است...

گویی
کلاغ درخت روبرو
شوخ‌طبع‌تر شده است
و انگار مست شده‌اند
همۀ گربه‌های محله...

ببین عنکبوت گرسنه
چه با شتاب تار می‌بافد
و پروانه طوری می‌پرد
انگار می‌خواهد
عمر یک روزه‌اش را
جاودانه کند

در را بازکن...
قدم بزن
در ذهن هوشیار درختان
جاری شو
در هوای خیابان نرگس و شب‌بوزده
رنگ‌ها را
در حافظۀ چشمانت ذخیره کن...

هم‌بازی شو با بچه‌های کوچه
در خاطرۀ کودک خیابان
یک عیدی بکار
مهمان کن گنجشک‌ها را
به آب‌تنی در ظرفی آب
جوانۀ امید سبز کن
در دل شکسته‌ای
گره بزن
به پایان رسیده‌ای را
به فردا...

کهنگی را
در چمدانی بگذار
و به دیروز بفرست
امروز فقط بهاری باش
امروز فقط تازه باش...

پنجره را بازکن،
پشت هر پنجره
بهاری
در انتظار نشسته است...

سراینده: تالین ساهاکیان

با من بیا

 بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا
به سرزمین پشت لحظه
به راز بینهایت درهیچ
به جادوی هیچ در بینهایت،
به تلاقی زمین و زمان
به تقارن دریا با آسمان
به بازی نورها
پشت پلک رنگین‌کمان
به شهر بی‌عقربه
به آوای سحرانگیز سکوت
به دریای زورق‌های بی‌مقصد
به نوسان لحظه در امتداد جاودانگی...
 
بگذار دنیا بچرخد
با بزرگ‌ها و کوچک‌ها
دورها و نزدیک‌هایش
تو با من بیا
به پشت لحظه
به هم‌آغوشی رهایی و برابری
به آنجا
که خورشید و کرم‌شب‌تاب
به یک اندازه
به بی‌وزنی خودشان می‌بالند
و سیاره‌ها
از مدار خودشان آزاد شده‌اند
و کهکشان‌ها
بوسه‌های شهاب
رد و بدل می‌کنند
و ستارگانِ بی‌خبر از نخوت
دور سیارک‌های کوچک می‌چرخند
سوزان و گدازان
رقص‌کنان و چرخ‌زنان‌...
 
بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا
به آنجا
که غم‌ها
به سان لشکری مغلوب
پشت دیوارهایش فرو می‌ریزند
و آشوب ویرانی را
در آرزوهایش راهی نیست
و رویاها
حباب‌وار رهایند
از مکر برکه‌هایی
که مرداب می‌شوند...
 
بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا...

سراینده: تالین ساهاکیان

بی‌تو

 می‌روی و می‌شود خالی
از نبض زندگی، لحظه‌هایم
می‌روی و می‌شود ناگاه
آشوب، پایان قصه‌هایم
 
بی‌تو، من اسیری بی‌تاب
مغلوب لشکر تنهایی‌ام‌
بی‌تو، من گلی بی‌آب
تشنه، ورای شکیبایی‌ام
 
بی‌تو، من رویایی محالم
سرگشته میان خواب و بیداری
بی‌تو، من پرنده‌ای بی‌بالم
در لحظهٔ شوم گرفتاری
 
بی‌تو من سر ندارم
مگر بر شانهٔ لرزان ماتم
بی‌تو من کس ندارم
جز حسرت و حرمان وغم
 
برگرد ای عشق جاودان
مرو بی‌من چنین شتابان
بی‌تو بر درد منِ عاشق
نیست حتی مرگ، درمان

سراینده: تالین ساهاکیان

چرخ‌ریسک

 آهای خوش به حالت
چرخ‌ریسک نغمه‌خون
که چرخ می‌زنی آزاد
توی دشت و آسمون...
 
اگه تو سرمای زمستون
نمی‌کنی جیک‌جیک مستون،
باز هم داری تو امون
تو همون باغ و آشیون...
 
اگه دمی آسمون
به ساز تو نیست،
اگه گاهی سرنوشت
یار تو نیست،
نفس نمی‌کشی تو
تو هوای غربت
پر نمی‌زنی تو
با کوله‌بار وحشت
 
اگه کم می‌شه
چند صباحی عشرت،
اگه سخت می‌شه
گاهی معیشت،
نمی‌شناسی تو
درد هجرت
پر نمی‌کشی تو
به دورهای‌ بی‌الفت...
 
نمی دونی تو
درد پرندهٔ مهاجرو
که از خستگی
تو راه جون می‌ده
یا بالش تیر خورده 
و به خاک غربت
آروم خون می‌ده...
 
نمی‌شناسی تو
درد پرنده را تو قفس
وقتی حتی فکر پرواز
آخرش درده و یاٌس
 
نشدی مثل کفتر
تو پرندهٔ دو بوم
تا بدونی می‌شکنه
یه دل تنگ چه آسون...
 
توی خشم پاییز
توی اوج زمستون
بهار پشت دره
می دونی تو بی‌گمون
 
آهای خوش به حالت
چرخ‌ریسک نغمه‌خون
عیشت جاودانه باد
توی دشت و آسمون...

سراینده: تالین ساهاکیان
 

الههٔ ناز

 امشب آن الههٔ ناز می‌آید
با کرشمه و سر باز می‌آید
بخواب آسوده ای مه آسمان
که امشب آن مه طناز می‌آید...
 
هشدار ای دل تا نشوی رسوا
که امشب آن محرم راز می‌آید
بگیر ای آشفته‌سر دمی قرار
که امشب آن خسته‌نواز می‌آید...
 
ای قصیده‌فروش بی‌نشان
تا به کی شعر به نرخ نان؟
بگیر به دست چنگ و ساز
که امشب آن غزل‌پرداز می‌آید
 
جمع کن ای ساحر، بساط جادو را
که امشب آن بزرگ شعبده‌باز می‌آید
ببندید بر دروغ و ریا همه درها را
که امشب آن راست پاکباز می‌آید
 
بخوان ای دل سرود صفا را
که مهمان میزبان‌نواز می‌آید
دگر جای تو اینجا نیست ای غم
که امشب آن الههٔ دمساز می‌آید...

سراینده: تالین ساهاکیان

دیدار

 در کوره‌راه‌های عجیب زندگی 
که می‌رسند به هم گاهی صلیب‌وار
شاید بکند سرنوشت بازی    
ببینیم یکدیگر را دگربار...
 
شاید عاشقانه‌های گذشته
بگذرند از خاطرمان زنجیروار
شاید لحظه‌ای گمان کنیم
که عشق میان ما می‌شود تکرار...
 
اما نه دیگر محبوب نازنینم
نخواهد بود میان ما عشق جنون‌‌وار
چون از این نقطه گذر کنیم
راهمان جدا می‌شود بی‌انکار
 
اینجا آخر داستان من و توست
حتی اگر قسمت شود روزی دیدار
نه تو، عاشق دیروز خواهی بود
نه من، دل‌سپردهٔ جان‌نثار
 
شاید بزنیم آن روز لبخندی به هم
به یاد خاطرات آن عشق شکربار
مانند دو رهگذر در دو جادهٔ عمود                     
با چند خاطرهٔ مشترک در کوله‌بار...
 
در کوره‌راه‌های عجیب زندگی
که می‌رسند به هم گاهی صلیب‌وار
شاید بکند سرنوشت بازی    
ببینیم من و تو همدیگر را دگربار...
 
اما نخواهد بود نازنینم
دیگر بین ما عشق جنون‌وار
اینجا آخر داستان من و توست
این عشق هرگز نمی‌شود تکرار...
 
سراینده: تالین ساهاکیان