ای ناخدا
ای همسرنوشت
ای همسفر
ای همساز
ای همفردا
بادبانهایت را برافراز
اینجا جای ماندن نیست
بگذار تا با هم بگذریم
از این شبحدریاهای گِل گرفته
که بوی گند مردابها را میدهند
و سکون ملالآورمان
از ترس فرو رفتن
و فریب «امنیت»
که دیری است
ما را زنده به گور کرده است
نمی دانی مگر
روح طغیانگر ما
از جنس تندبادها و طوفانهاست
و رسیدن به آرامشهای بعد از آن
و چشم دوختن به آن سوی غایتها؟
نمیبینی مگر
خلق نشدهایم
برای تن دادن به کمتر از نهایتها؟
بادبانهایت را برافراز
بگذار سوار شویم
بر تلاطم دریاهای راستین
بگذار بسپاریم خود را
به آغوش موجهای پرطنین
که مرگشان مرگ است
و زندگیشان زندگی...
بگذار زنده باشیم...
بگذار در زندگی غرق شویم...
بادبانهایت را برافراز...
سراینده: تالین ساهاکیان
آفرینش
میتوان روز را خلاصه کرد
در یک لیست خرید طولانی...
میتوان شبها به اخبار گوش داد
و در بحث کشدار روز بعد شرکت کرد
و تظاهر کرد
بیهزینه و بیدردسر
به نگرانی و دلسوزی...
میتوان از کنار سگی تصادفی
بیتفاوت عبور کرد
و گفت «وقت ندارم»...
میتوان به پناهجویی بچه به بغل شتابان گفت
« آدرس را نمیشناسم»...
میتوان رو از بیخانمانی در خیابان یخ زده گرداند
و چشم دوخت
به ویترینی پر زرق و برق...
میتوان داوطلبانه کور و کر و لال بود...
میتوان تقصیرها را به تساوی تقسیم کرد
میان جبر روزگار،
گردش ستارگان،
قیمت نفت،
بازار راکد کار،
دولتها و ملتها،
تاریخ و جغرافیا
و فریاد زد «من پاکم»...
میتوان برای خود دلسوزی کرد
میتوان دستی را که یاری میجوید
پس زد و گفت «خودم قربانیام»...
میتوان در هرزگی دنیا گم شد
یا حتی چیزی به آن افزود.
میتوان خوشبختی را
با یک قهقهۀ طولانی پوچ اشتباه گرفت
و زندگی را به واژۀ «میگذرد» تنزل داد...
میتوان دیواری محکم ساخت
از بهانهها
و بزدلانه پشت آن سنگر گرفت...
میتوان در معادلات زندگی
هیچ بود
و گفت «آسانتر است»...
میتوان روانه شد
با سیل حماقت دستهجمعی
به سمت مردابی گندیده...
میتوان از قانون تطبیق رنگ آفتابپرست پیروی کرد
میتوان به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم گران است»...
میتوان با خط نمودارهای بورس
بالا و پایین رفت...
میتوان از درد و رنج، پولهای کاغذی ساخت
و حتی با آن درد و رنج بیشتر خرید...
میتوان بر دوش دنیا سوار شد
دستی بر شانۀ خود زد
و احساس زرنگی کرد...
چه حسی دارد اما
ایستادن و وجود داشتن
دنیا را عاشقانه بر دوش کشیدن
وزنی بودن
و بر هم زدن همۀ آن معادلات غلط...
چه شوری دارد
تغییر کردن و تغییر دادن
تازه شدن و تازه کردن...
چه موجی میآفریند
نگاه قدرشناسانۀ آن سگ
در کلینیک...
چه شوقی دارد
تماشای بازی بچۀ تو با بچۀ آن پناهجو
و آن بیخانمان سرمازده
که دستهشایش را به فنجان قهوهاش میمالد
انگار از آن سوی سخاوت به تو مینگرد...
چه کارها که نمیتوان کرد و نکرد
میتوان در دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
میتوان اما دنیایی تازه آفرید
و آفرینش، کار ماست...
سراینده: تالین ساهاکیان
با من بیا
بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا
به سرزمین پشت لحظه
به راز بینهایت درهیچ
به جادوی هیچ در بینهایت،
به تلاقی زمین و زمان
به تقارن دریا با آسمان
به بازی نورها
پشت پلک رنگینکمان
به شهر بیعقربه
به آوای سحرانگیز سکوت
به دریای زورقهای بیمقصد
به نوسان لحظه در امتداد جاودانگی...
بگذار دنیا بچرخد
با بزرگها و کوچکها
دورها و نزدیکهایش
تو با من بیا
به پشت لحظه
به همآغوشی رهایی و برابری
به آنجا
که خورشید و کرمشبتاب
به یک اندازه
به بیوزنی خودشان میبالند
و سیارهها
از مدار خودشان آزاد شدهاند
و کهکشانها
بوسههای شهاب
رد و بدل میکنند
و ستارگانِ بیخبر از نخوت
دور سیارکهای کوچک میچرخند
سوزان و گدازان
رقصکنان و چرخزنان...
بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا
به آنجا
که غمها
به سان لشکری مغلوب
پشت دیوارهایش فرو میریزند
و آشوب ویرانی را
در آرزوهایش راهی نیست
و رویاها
حبابوار رهایند
از مکر برکههایی
که مرداب میشوند...
بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا...
سراینده: تالین ساهاکیان
خالق
تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها میشه کرد و نکرد
خیلی چیزها میشه بود و نبود...
میشه رو گرداند هر روز
از درمانده یا بینوایی
میشه گذشت از کنار گرسنه
با سردی و بیاعتنایی...
میشه آهی کشید ماهرانه
و نالید از دنیای ظالمانه
و تظاهر کرد به دلسوزی
بیهیچ هزینه و برنامه...
میشه گردوند چشمها را
از درد حیوانی مانده زیر چرخ
و دوخت گرم و پرتمنا
به ویترینی پر زرق و برق...
میشه تقسیم کرد تقصیرها را
میان تاریخ و جغرافیا،
ملتها و دولتها،
سیاست و حکومتها...
یا به تساوی و اعتدال
میان ستارگان و روزگار،
قیمت نفت و بازار کار
و داد زد «من پاکم» دیوانهوار...
میشه برای خود دلسوزی کرد
پس زد دستی را که میجوید یاری
نقش قربانی را گرفت و گفت
«چه کسی کرده برای من کاری؟»
میشه گم شد تو هرزگی دنیا
یا چیزی به آن افزود
میشه حتی داوطلبانه
کور و کر و لال بود...
میشه اشتباه گرفت
خوشبختی را با یه خندهٔ پوچ
میشه راه آسونو رفت
و تو معادلات زندگی هیچ بود....
میشه به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم خیلی گرونه»
میشه با سیل حماقت دستهجمعی
به مردابی گندیده شد روونه...
میشه رو دوش دنیا سوار شد
و گفت آره، این راحتتره
میشه دستی به شانهٔ خود زد
و گفت حالا کی زرنگتره؟
میشه دیواری ساخت از بهانه
و پشت آن سنگر گرفت بزدلانه
میشه هر روز گفت «میگذره»
و بیتفاوت بالا انداخت شانه...
چه حسی داره اما
زنده بودن و از نو زنده کردن
معادلات غلط را بر هم زدن
دنیا را عاشقانه از نو آفریدن...
چه شوقی داره
دیدن آن گرسنهٔ سیر شده
شکوه آن ویرانهٔ آباد شده
آرامش آن از رنج آزاد شده....
تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها میشه کرد و نکرد
خیلی چیزها میشه بود و نبود...
میشه تو خرابی دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
میشه اما ایستاد و ساخت
خالق یه دنیای تازه بود....
سراینده: تالین ساهاکیان
اتاق خالی
توی این اتاق پر از خالی
گرفته همه چی رنگ عادت
کجان حرفهای مهربونی
کجان نوازشهای محبت؟
تو همونی که دستش یه روز
قاب فردامو ساخت
تو ذهن پنجرهٔ من
طرحهای رنگی انداخت...
نمیبینم از اون روزها
نشونی مونده باقی
نمیکنه نگاه من
دیگه با نگاهت تلاقی...
با گوش بیحوصلهٔ تو
میل گفتنم بیگانه
برای شکستن بغضم
نمیذاری یه بهانه...
قاب دیروزیِ من
از تصویر فردا خالی
تو ذهن پنجرهٔ من
نیست دیگه طرح خیالی...
امروزِ خاکستری من
نداره از امید رنگی
عکسهای دیروزی حتی
نمیزنه به دل چنگی...
فردا اما
از ذهن پنجره
میشم به دورها روونه
پر میکشم از آشیونه
نمیبینی از من دیگه نشونه...
نمیبینی دیگه از من نشونه...
نمیبینی دیگه از من نشونه...
سراینده: تالین ساهاکیان