سرگشته بودم و خسته
از سیاهیها دلشکسته
تا تو ناگه پیدا شدی
مثل یک راز سربسته.
و فریاد زد دنیا یکصدا
در گوش من به اشارهای
که تو همان گم شدهای
که تو همان گم شدهای.
چشمان مستت تابید
بر نگاه نمزدهام
ناگاه بر خود لرزید
قلب پرآهِ غمزدهام
تا تو رخ نمودی
محو شد همه جهان من
تا تو لب گشودی
مسخ شد دل و جان من.
در وادی چشمانت
راهی شدم من زائروار
به اعجاز نگاهت
مومن شدم من بیانکار.
و شد دریا و آسمان
آینهٔ چشم و روی تو
دیگر باد نمیآورد
عطری به جز بوی تو
تو آن حس ناگفتهای
که دلتنگش بودم
در خواب و بیداری.
تو آن همراه نادیدهای
که با من بود
در خلسه و هوشیاری.
تو همان تکهٔ گم شدهای
از معمای ناگشودهٔ من.
تو همان کلید سربستهای
برای درهای بستهٔ من
نداشتم از تو نامی
تا صدایت کنم
یا حتی رد پایی
تا پیدایت کنم،
ولی خواندمت بینام
هر روزِ خدا
هر صبح و هر شام،
دویدم در حسرت تو
به این سو و آن سو
من بیسرانجام.
هرگز نبودی از من جدا
ای گم شدهٔ خوب من
تنیده بودی هر آن
با هر بغض و آشوب من.
با من بمان ای آشنا
راه غایت من تویی
گم نشو دگر در رویا
راز حقیقت من تویی
سراینده: تالین ساهاکیان