با تو تنهاترم

 تو این شب سرد بی‌ستاره
سکوت، سازآوازی داره
سقف خانهٔ من و تو
باز نشان از آواری داره...
 
فاصلهٔ چند قدمی ما
حکم فرسنگ‌ها را داره
از آخرین خنده انگار
هزاران قرن می‌گذره...
 
گوش کن هم‌قفسم
می‌شنوی صدای گسستنم را؟
در عمق این پوچی و خلا
آرام، در خود شکستنم را؟
 
این همه بهانه و انکار
این همه گرهٔ نو، آخر چرا؟ 
این همه سکوت و آزار
این همه بغض، آخر چرا؟
 
دیگه چه فرقی داره
دست تو دورتره یا نگاه من؟
وقتی نیست آغازی نو،
قهر تو سنگین‌تره یا گناه من؟
 
بر کدام ویرانی بگرییم
زیر این سقف که خانه نیست
آنچه گمان کردیم هست و نبود
یا آنچه بود و دیگر نیست؟
 
برو! بر درد زخم کهنه
عقربهٔ ساعت مرهم نمی‌ذاره
این دل، دیگه برهوته
هیچ بارونی توش گل نمی‌آره...
 
نکن از این ویران‌ترم
بگذر از این چشمان ترم
نداری تو گناه اما
با تو من تنهاترم

تالین ساهاکیان 

خانهٔ پدری

 دلم چه تنگ است
برای خانۀ پدری
برای آن صمیمیت غم گرفته
با خاطرات زندۀ انباشته
در آلبوم‌های کهنه و قفسه‌هایش...
 
دلم چه تنگ است
برای دست‌های مادر
در حال پاک کردن سبزی
یا خرد کردن نان برای گنجشک‌ها...
دلم چه تنگ است
برای شوخی‌های پدر
در صبح یک روز تعطیل...
دلم چه تنگ است
برای عکس‌های رنگ‌پریده‌تر از خاطراتم
برای یکی از آن خنده‌های از ته دل...
 
دلم چه تنگ است
برای مهمان‌های بی‌خبر
و فنجان‌های قهوۀ
برگشته روی نعلبکی‌ها...
 
دلم چه تنگ است برای خانۀ پدری...
در آن خانه
هنوز گاهی، فقط گاهی
می‌توان یک بچه بود...
 
در این غربت بارانی
چه فراموشکار شده دلم
یادش می‌رود خانۀ پدری دور است
و مادر دیگر برای پدر سبزی پاک نمی‌کند
خانۀ پدری دیریست که بی‌پدر مانده...

سراینده: تالین ساهاکیان

روزهای کودکی

 کجا ماندید بعد از ظهرهای گرم یخمک؟
زنگهای تفریح آلبالو خشک؟
کجا ماندید شادی‌های بزرگ
با اتفاقات کوچک؟
کجا ماندید قهرهای کوتاه؟
کجا ماندید روزهای بی‌دغدغه؟
کجا ماندید خنده‌های از ته دل؟
روزهای لی‌لی و سنگ و گچ؟
با شمع کدام جشن تولد
ذوب شدید و به خاطره تبدیل شدید؟
کجا ماندی
بوی حیاط آب و جارو کردۀ مادربزرگ؟
کجا ماندی دخترک شاد کوچک؟
کی آشنا شدی با اندوه؟
هیچ می‌دانی
خاطره‌ات از تصویرم در آینه زنده‌تر است؟

سراینده: تالین ساهاکیان

مرا دریاب

(تقدیم به همهٔ بردگان بشر زیاده‌خواه که در همین لحظه در زندان‌ها، شکنجه‌‌گاه‌ها و کشتارگاه‌های بر پا شده توسط بشر سیاه‌ترین‌ها و دردناک‌ترین‌ها را تجربه می‌کنند)

مرا دریاب 
در یک کودکی تجربه نشده
بی‌لذّت
بی‌مادر
بی‌محبت
بی‌بازی
بی‌سرگرمی
بی‌زندگی...
مرا دریاب 
در دیدار اره و آهن و داغ
در لحظهٔ خونین شکنجه
بی‌صدا
بی‌پناه
بی‌حق
بی‌دفاع...
مرا دریاب 
در ملال زندانی تاریک
بی‌جرم
بی‌وکیل
بی‌هویت
بی‌ارزش
بی‌فردا...
مرا دریاب
ایستاده در یک قدمی مرگ
در لحظهٔ تیزی چاقو
بی‌راه پس
بی‌راه پیش
بی‌دفاع
بی‌صدا
بی‌نام
بی‌فردا...

ساعت صفر

(تقدیم به همهٔ کودکانی که در جهنم‌های ساخته شده توسط بشر، یعنی دامداری‌ها، کشتارگاه‌ها، آزمایشگاه‌ها، سیرک‌ها و غیره، به دنیا می آیند)

 ساعت صفر است
و تو آنجا ایستاده‌ای
با مژه‌های خیس ابریشمی
زیبا و پر از شور بودن
پلک‌هایت پر از میل گشودن ...

هنوز نمی‌دانی اما طفلکم
که در جهنم ایستاده‌ای
که هر درِ خروجی
در این سیاه‌چالهٔ اهریمنی
در ورودی است
برای جهنم دیگری...

تو آنجا ایستاده‌ای
سرشار از هوش و بودن
پر از میل شکفتن
نمی‌دانی اما طفلکم
اینجا تو یک زباله‌ای،
یک شماره‌ای،
یک بی‌نام،
یک هیچ
که ندارد نشانه‌ای...

نگاه مهربان مادرت
سنگینی غم دارد
خوب می‌داند
که می‌برند
تو را به اشاره‌ای...

نخواهی دید طفلکم
نه آفتابی
نه آسمانی
نه بازیِ ابری
نه بادی،
نه بارانی
نه ماهی،
نه ستاره‌ای...

محکومی تو
به تنهایی
به دیوارهای بتون
و میله‌های آهنی
شب و روز
شب و روز
شب و روز
تا بگیرند جانت را
نداری تو چاره‌ای...

می‌بلعند این دیوارها
ضجه‌هایت را.
ساکت خواهد بود
پیکر تکه شده‌ات
در یخچال،
بر سر سیخ،
بر سفرهٔ هر خانه‌‌ای...

قصهٔ هزار درد دارد
هر گوشهٔ این ناکجا
بیرون اما طفلکم
بر این درد و رنج
گوش‌ها همه کر
چشم‌ها همه کور
حتی بر استعاره‌ای...

نخواهد گریست کسی
بر زندگیِ تباه شده‌ات
نمی‌آید داستان دردت
در هیچ غم‌نامه‌ای...

برای گردنت
چاقو تیز کرده‌اند جلادان
گم خواهند شد
چشم‌های زیبایت
طفلکم
در سطل زباله
مثل تفاله‌ای...

ساعت صفر است
و تو آنجا ایستاده‌ای
زیبا و پر از شور بودن
بی‌خبر از درد فردا
و برده بودن...
 
نفرین بر تولد
کاش می‌شد
چشم نگشود
در چنین دردخانه‌ای...

سراینده: تالین ساهاکیان

بهارت خجسته باشد

 ای جوانهٔ سبز امید
از خاک سرد برخاستنت خجسته باد
 
ای کبوتر آرزو
با یار در اوج نشستنت خجسته باد
 
ای نرگس نوشکفته
از سر شوق لرزیدنت خجسته باد
 
ای برگ پرطراوت
به شبنم آراستنت خجسته باد
 
ای بلبل خوش‌نوا
به نوگل، دل بستنت خجسته باد
 
ای لالهٔ نودمیده
پیاله در دست گرفتنت خجسته باد
 
ای پروانهٔ آزاد شادی
از پیله گسسستنت خجسته باد
 
ای قاصدک خوش‌خبر
پرچم رهایی افراشتنت خجسته باد
 
ای گل زیبای آرزو
پرده بر انداختنت خجسته باد
 
ای پرستوی مهاجر خسته
به آشیانه رسیدنت خجسته باد
 
ای دختر بکر رَز
به هوای مِی رستنت خجسته باد
 
ای بید دل‌دادهٔ محجوب
غبار از چهره شستنت خجسته باد
 
ای باغ دیرپای نونوا
به رنگ‌ها آذین بستنت خجسته باد
 
ای دور مانده از دنیا
به یاران پیوستنت خجسته باد
 
ای جان به در برده از جفای خزان
دیو زمستان شکستنت خجسته باد
 
ای زمین سرشار
از نو زاده شدنت خجسته باد
 
ای دل صبور عاشق
به تماشای بهار نشستنت خجسته باد
 
بهارت خجسته باد
بهارت خجسته باد...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

دو بچه

 کنار یه درخت
ایستادند دو تا بچه
یکی حبهٔ قند به دست
یکی با پای بسته...

یکی دوپاست و عزیز
یکی بی‌قدر و بی‌زبان
یکی به فکر بازی
یکی ترسیده تا پای جان...

یکی فکر می‌کنه
پیدا کرده دوستی ناب
اون یکی می‌دونه اما
مرگه تعبیر این خواب...

داستان کارد و گلو را
نمی‌دونند هیچ کدوم
افسوس این دَمِ غنیمت
نمی‌آره زیاد دووم...

خون یکی قراره بشه
نذری یا شکرانه
یا چشم بد را دور کنه
از دورِ مال و خانه...

شاید هم باشه خونش
تقاص گناه کسی
می‌خواد پرهیزکار بشه
با کشتنش صاحب‌خانه...

تن درد کشیده‌اش می‌شه
چند تا ناهار و شام و کباب
سر و استخون‌هاش اما
می‌شن قسمت صبحانه...

تو این دنیای وانفسا
می‌بینیم آیا ما روزی
که کشتن و خون‌ریزی
نمی‌آره جز سیه‌روزی؟

که نمی‌شه هیچ کس
با ریختن خون، باتقوا
که کشتن رسم بندگی نیست
محبته راه بهروزی؟

می‌رسه آیا روزی
که کنار این درخت
بازی کنند دو بچه
دور از آه و خون و وحشت؟
که قصهٔ کارد و گلو
بشه کهن و افسانه
داستان مهربانی
بشه همه جا روانه...

سراینده: تالین ساهاکیان

آزادی

 روزی خواهی آمد
و پس خواهی زد
این هوای سنگین شده
از بوی دل‌مردگی را
این خفقان کشنده
این بغض نفسگیر را
و رها خواهی کرد
هر فریاد فرو خورده
از ترس مباداها را،
از قفس سوختهٔ سینه‌ها
همهٔ آن ناله‌ها و آه‌ها را.

روزی خواهی آمد
آزادی
از پشت پرچین‌های تردید
از روزنه‌های آخر ‌امید
از سقف‌های شکاف خورده
از حنجره‌های بی‌رمق مانده.

روزی خواهی آمد
رهاتر از باد
سبک‌تر از نسیم
استوارتر از کوه
شادتر از بهار.

سوگند به نام پرشکوهت
که به خروش در خواهند آمد
روزی این زمزمه‌ها
و تو را فرا می‌خوانند
به هزاران پژواک نامیرا.
روزی تو می‌آیی
آزادی
روزی تو می‌آیی.

سراینده: تالین ساهاکیان
 

رخصت

 سوز شو تا زخمهٔ ساز شوم
ساز شو تا همه آواز شوم
گوش شو تا نغمه‌پرداز شوم...

شوق سفر شو، همراه صد ساله شوم
خنده شو تا هلهله شوم
مِی شو تا پیاله شوم
بغض شو تا ناله شوم...

گنج شو تا یابنده شوم
خدا شو تا بنده شوم
بمان تا پاینده شوم...

حنجره شو تا فغان شوم
اشاره شو تا سرّ نهان شوم
نبض شو تا همه جان شوم...

شمع شو تا پروانه شوم
صدف شو تا دُردانه شوم
خورشید شو تا کرانه شوم
حرف شو تا عاشقانه شوم
جادو شو تا دیوانه شوم...

میل ماندن شو تا آشیانه شوم
هق‌هق گریه شو تا شانه شوم
دم رفتن شو تا ویرانه شوم...

تکیه شو تا کاج شوم
درد شو تا علاج شوم
آسمان شو تا معراج شوم...

مَه شو تا همه چشم شوم
شب شو تا همه بَزم شوم
خریدار شو تا همه قَدر شوم
نگاه شو تا همه صبر شوم...

حضور شو تا ز خود بی‌خود شوم
نقطهٔ پرگار شو تا همه دور شوم
وسوسه شو تا گنهکار شوم
حکم شو تا بر سرِ دار شوم...

 
داده‌ای بر باد مرا ای یار، ای یار
رخصت شو تا دگربار آغاز شوم...

سراینده: تالین ساهاکیان

سزاوارترین

 در این شب تنها
ای طلایهٔ شفق
بیا مانند رویا
مرا با خود ببر...
 
ای مثل باد
بی‌نیاز از خانه
دیری است که کرده‌ای
در دلم آشیانه...
 
ای اعجاز مهر
در این دنیای سرد
بیا و بگیر
منِ دیوانه را از درد...
 
ای در کنار تو
بهشت هر ناکجایی
حسرت می‌شه بی‌تو
هر خواب و هر رویایی...
 
ای لبخند تو
آمیخته به جلوهٔ هزار گل
پیش نگاهت
صد رنگین‌کمان زده پل...
 
ای در حضور تو
من از واژه‌ها بی‌نیاز،
وقتی نیستی
سخن به چه کارم آید باز؟
 
در این شب تنها
ای طلایهٔ شفق
بیا مانند رویا
مرا با خود ببر...
 
با روی تو
من به عشق مومن‌ترینم
در کوی تو
به حق، عاشق‌ترینم...
 
بیا و ببین
میان دل‌دادگان تو
من سزاوراترینم...
من سزاوارترینم...

سراینده: تالین ساهاکیان