تو می‌آیی…


تو می‌آیی
و همهٔ حجم‌ها
از شور
منبسط می‌شوند
و همهٔ واژه‌ها
از تب، لبریز
و همهٔ صبرها
از جنون
سرریز…

تو می‌آیی
و هر جز من
فرمان می‌برد
از دستپاچگی
و هر لحظه خبر می‌دهد
از آشفتگی…

تو می‌آیی
و تمام خطوط ثابت پیرافلیج
سر به عصیان می‌‌گذارند
و به رقص می‌آیند
در حواشی دایرهٔ بی‌مرکزِ مستی…

تو می‌آیی
و «مرا» با خود می‌آوری…
آن «من» شوریدهٔ آسیمه‌سر را
که نمی‌دانم کی
بی‌خبر به دوردست‌ها کوچ کرد…

که هستی؟
به دنبال چه بودی
در غبار دیروزهای من؟
از گرگ و میش ابدی کدام خاطرهٔ رنگ‌پریده
پیدا کردی
و به طلوع دوباره رساندی
این «من» کهنهٔ افسارگسیخته را؟
این دیوانه را؟
که هستی؟

کاتب

 من شاعر نیستم
شاعر، نگاه مست دیوانهٔ توست
و من کاتبی دستپاچه
که دنبال شعر نگاهت می‌دود
و واژگانش را گم می‌کند...
دستانم
به دنبال طوفان سهمگین نگاهت
بر کاغذها می‌لغزند
و قلمم
از همراهی با آن حجم افسارگسیختهٔ مست
باز می‌ماند
و من
با نفس‌های بریده می‌دوم و می‌دوم
و به گرد شعر نگاهت هم نمی‌رسم...
و شعری باقی می‌ماند
خط‌خطی و آشفته
که به جای مستی چشمانت
آشوب دل عاشقم را
فاش می‌کند...

سراینده: تالین ساهاکیان

شب و حریر

  شب، حریر مهتابشو
روی سرت انداخته بود
نقل هزار ستاره
روی موهات ریخته بود...
 
نگاهت جادویی و ناب
پر از راز و نشانه
با برق هزار آفتاب
در خلوت شبانه
 
گرفتم ستاره‌ها را گواه
که نرود هوای تو از سرم
قسم خوردم به روی ماه
که نیاید ماهی جز تو در برم...
 
رفتی و ماند آسمان
پر از رمز و راز و اشاره
با شب و حریر مهتاب
با نقل هزار ستاره...
 
مانده هنوز نگاهت
در هر گوشهٔ خیالم
آتش می‌زند به دلم
هنوز رویای محالم...
 
هنوز می‌گیرم نازنینم
هزار ستاره را گواه
که نیست جز خیال رویت
مرا ستاره و ماه...
 
که تا آخرین ستاره بسوزد
نرود بیرون هوایت از سرم
که تا روز بعد از ابد
من هر روز عاشق‌ترم...

سراینده: تالین ساهاکیان

بادبان‌هایت را برافراز

 ای ناخدا
ای هم‌سرنوشت
ای هم‌سفر
ای هم‌ساز
ای هم‌فردا
بادبان‌هایت را برافراز
اینجا جای ماندن نیست
 
بگذار تا با هم بگذریم
از این شبح‌دریاهای گِل گرفته
که بوی گند مرداب‌ها را می‌دهند
و سکون ملال‌آورمان
از ترس فرو رفتن
و فریب «امنیت»
که دیری است
ما را زنده به گور کرده است
 
نمی دانی مگر
روح طغیانگر ما
از جنس تندبادها و طوفان‌هاست
و رسیدن به آرامش‌های بعد از آن
و چشم دوختن به آن سوی غایت‌ها؟
نمی‌بینی مگر
خلق نشده‌ایم
برای تن دادن به کمتر از نهایت‌ها؟
 
بادبان‌هایت را برافراز
بگذار سوار شویم
بر تلاطم دریاهای راستین
بگذار بسپاریم خود را
به آغوش موج‌های پرطنین
که مرگشان مرگ است
و زندگی‌شان زندگی...
بگذار زنده باشیم...
بگذار در زندگی غرق شویم...
بادبان‌هایت را برافراز...

سراینده: تالین ساهاکیان

کجایی ای خدا؟

 کجایی ای خدا
وقتی گرسنگی، طعم مرگ داره
وقتی مادر، غرقِ عزا
جگرگوشه را به خاک می‌سپاره؟
 
کجایی ای خدا
وقتی چوبهٔ دار می‌کارند
وقتی بر شب پیر و برنا
بمب و آوار می‌بارند؟
 
کجایی ای خدا
وقتی هذیان و یارب
وقتی آمین و زاری و تب‌
همه با هم می‌خشکند بر لب؟
 
کجایی ای خدا
وقتی پدر نیست تکیهٔ دختر
وقتی زن بودن
جرمه و مشمول کیفر؟
 
کجایی ای خدا
وقتی نوازشی نیست بر سر کودک
وقتی سهم خردسال از خانه
تحقیره و نفرین و کتک؟
 
کجایی ای خدا
وقتی دست‌های کارگر فقط پینه دارند
وقتی جواب حرف حق را
با آتش تو سینه می‌کارند؟
 
کجایی ای خدا
وقتی می‌خشکانند شوق را
وقتی به تزویر و ریا
می‌بندند بال‌های صلح را؟
 
کجایی ای خدا
وقتی برای عشق «مبادا» می‌کنند
وقتی قلب‌های سنگی را
با هرزگی شیدا می‌کنند؟
 
کجایی ای خدا
وقتی به نام تو سرها بریده می‌شن
وقتی از خون بی‌گناهان
جوی‌ها جاری می‌شن؟
 
کجایی ای خدا
وقتی زمین از دست آدم تب‌ داره
وقتی حتی آسمان
از سیاهکاری بشر شرمساره؟
 
کجایی ای خدا
نمی‌بینی تو مگر
ظلم بشر بر این گوی گردان را؟
نمی‌شنوی تو مگر
این همه آه و ناله و فغان را؟
 
اگر هستی و نمی‌بینی
من خدای کور نمی‌خواهم
اگر هستی و چشم‌ها را بستی
به حق که جای حق ننشستی...

سراینده: تالین ساهاکیان

بگذار گم شوم

 بگذار تصویرم 
در آینه‌خانهٔ چشمانت
هزار بار بشکند و تکرار شود.
 
بگذار در دشت‌های پرعطش نگاهت
در ترنم واحه‌های باران‌زده‌اش
در  حسرت سراب‌های فریبنده‌اش
سرگردان شوم.
 
بگذار در حدیث ناتمام چشمانت
گم شوم
و دیگر پیدا نشوم
دیگر پیدا نشوم...

سراینده: تالین ساهاکیان

دریایی

 اگر دریایی نیستیم،
کاغذی هم نباشیم.
گاهی، لااقل گاهی،
بزنیم دل را به باران.
 
اگر نیستیم مرغ طوفان،
نباشیم مثل مرغ قفسی
مقیم دائم کنج زندان.
پر بگیریم گاهی
از روزنه‌ها و شکاف‌ها
به سوی افق‌های بیکران،
بسپاریم دل را
به قطره‌های پرطنین باران
و ابرهای سنگین باردار
از حادثه‌های خوب و ناگوار.
 
اگر دریایی نیستیم،
کاغذی هم نباشیم.
گاهی بزنیم دل را
به باران.
 
سراینده: تالین ساهاکیان

سهم من

 می‌روم
هنوز بر گردنم داغ بوسه‌هایت
هنوز بر لبانم مهر لبانت
هنوز شوری اشک‌هایت
بر گونه‌هایم...

چگونه فراموشت کنم
وقتی باد
فقط صدای  تو را می‌آورد
و تمام آواها یک‌صدا
نام تو را زمزمه می‌کنند؟

هنوز یاد انگشتانت
بر گونه‌های خیسم می‌لغزد
هنوز دستانم
در خالی سرد بی‌انتها
دست‌هایت را می‌جویند
هنوز تو را
مانند یک وسوسهٔ خانمان‌سوز گرم
زیر پوستم حس می‌کنم...

هنوز لبانم
بی‌اختیار و طوطی‌وار
نامت را
مانند یک دعای اساطیری
در خواب و بیداری
تکرار می‌کنند...
 
پشیمانی؟
نه، نه، نه
جایی برای پشیمانی نیست.
من سخت جنگیده‌ام
سخت صبوری کرده‌ام
این همه جادهٔ بی‌انتها
این همه راز و نشانه
مرا به تو رساندند
به آن لحظهٔ گیج تب‌دار
که حجم جنونش
حتی در واژهٔ عشق نمی‌گنجید
 
من به تو مومنم
من به پای عشق صبورم
می دانم که این نشانه‌ها
تو را
به من باز می‌رسانند
 
تو،
فقط تو،
سهم من باش
از زندگی
از این همه تکرار بیهوده
از این همه نشانه و راه و مقصد
از این بی‌انتهای متلاطم ملتهب...
بگذار که در عطش نمیرم...
بگذار
ایمانم به عشق زنده بماند...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

زنجره

 اگر زنجره
حنجره‌اش را
به همسایگانش قرض می‌داد،
به روح باغچه سوگند
که سوسک‌ها و کرم‌ها هم
کم برای گفتن نداشتند...

سراینده: تالین ساهاکیان

شمارش معکوس

 (تقدیم به زمین سخاوتمند و زیبا که زیر بار گران زیاده‌خواهی بشر کمر خم کرده است)

توی ساحل شنی
می‌جنگه یه لاک‌پشت با مرگ
یه تکه تور سیمی
راهِ گلوشو کرده تنگ
 
اون طرف، یه حواصیر
تقلا می‌کنه سخت
نه، پرواز ممکن نیست
با بالِ آغشته به نفت
 
تو دریا به جای ماهی و میگو
شنا می‌کنه زباله و پلاستیک
با هزار شکل و رنگ و بو
ریز و درشت، پهن و باریک
 
نمی‌آره دیگه دریا
برای ساحل، دُر و صدف
هدیه‌اش قوطی و فلزه
سیم و گازوئیل و فنر
 
اونجا بالای یه دیوار
با هزار امید و انتظار
تخم کرده یه پرنده
تو لونه‌ای از ته‌سیگار
 
از جنگل سرسبز
فقط خاکستری مونده باقی
از اون همه زندگی
کسی نمی‌گیره سراغی
 
اونجا یه بچه غزال
آویزونه از سینهٔ خالی مادر
بقا بد جوری شده محال
همه آواره و دربدر
 
می‌میرند هر لحظه
دسته‌دسته زنبور و پروانه
چند صباحی دیگه
می‌شن فیل و یوز افسانه
 
اینه بهشت ساخت بشر
پر از خودپرستی و شر
همه محکوم‌اند به فنا
تو این جدال نابرابر
 
رودخونه‌ها خشکیدن
دشت‌ها شدن کویرِ تموز
از آسمون خشمگین
بلا نازل می‌شه هر روز
 
تو این دنیای وانفسا
آب داره حکمِ طلا
هوای پاک، دریغا
داره می‌شه یه رویا
 
می‌سوزه زمین یکتا
تو تب خودخواهی بشر
شعار قرن ما اما
«یکی بخر، دو تا ببر»
 
افسوس که نمی‌دونیم
قدر سخاوت این سیاره را
می‌سوزیم به حرص و آز
همه هستی و کاشانه را
 
می‌کنیم هر دم به اشاره‌ای
گوشه‌ای را سخت ویران
نمونده جنبنده و ذره‌ای
از آزارمان در امان
 
شمارش معکوسِ ساعت
دیری است که شده آغاز
آیا باز خواهد گشت
آبادی به این کره باز؟
 
آیا خواهیم دید زود
که تیشه به ریشهٔ خود زده‌ایم
که در این واحهٔ هستی
همه به هم گره خورده‌ایم؟
 
که پایان این بهشت برّین
پایان تلخ من و توست
سرنوشت ساکنان زمین
داستان خود من و توست؟
که نجات زمین
فقط تو دست‌های من و توست؟

سراینده: تالین ساهاکیان