از کدام رویای دور
ره بردهای
به شب تاریکم
ای زن اکسیری رویا؟
سبزینهٔ کدام مهرگیاه
در رگهایت جاریست
که درخت
در حضورت روشن میشود
و برگهای نیمهجان
از وزش نفست
زبان به زمزمه باز میکنند؟
نظر کردهٔ کدام ستارهای
که حتی سایهات
مهتابی میکند
چهرهٔ سیاه شب را
و هر نگاهت
هزار خوشهٔ نور میآویزد
از هزار گوشهٔ تاریک وهم من؟
به افسون کدام افسانه ساحر شدهای
ای اغواگر مست
که چنین بیپروا
میگیری مرا از دیروز و فردا
و غرق میکنی
در نبض رمزآلود لحظه؟
و در تب مهآلود حضورت
لحظه جاودانه میشود
شب جاودانه میشود
من جاودانه میشوم.
سراینده: تالین ساهاکیان
همزاد
مرا نترسان
از این شب قیراندود
که ویرانی را
از برم...
مرا نترسان
از اندوه
که همسفرم است،
یار قدیمیام...
مرا نترسان
از چکچک ناامیدی
که در دریا افتادهام
از باران چه باکم؟
مرا نترسان
از سایههای بلند تردید
که من به تردیدها مومنام...
مرا نترسان
از نرسیدن
نمیبینی
هر قدم این راه
رسیدن است
و دگردیسی؟
مرا نترسان از
تابلوهای ایست
و علامتهای عبور ممنوع
که روح کولی دربدرم
آتشها برافروخته
در سرزمینهای ممنوعه
و میثاقی دارد
با بوی غریب خاک ناکجاآبادها...
مرا نترسان
از انبوه نشانهها
که به آسمانخراشها و آهنپارهها میرسد
امتداد نوک تیزشان
نمیبینی
مهربانترین ستاره
چگونه چشمک میزند
و همهٔ راه آیه و نشانه میشود؟
مرا نترسان
از تنهایی این شب قیراندود
که حنجرهٔ جغدی
با روح آشفتهام همصداست
و با آوار این خاموشی در جنگ
و تهِ قار قارِ کلاغهای بیخواب شده
آوای بشارتی است
که تنها کسی میشنود
که با عشق همزاد است...
سراینده: تالین ساهاکیان
با من بیا
بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا
به سرزمین پشت لحظه
به راز بینهایت درهیچ
به جادوی هیچ در بینهایت،
به تلاقی زمین و زمان
به تقارن دریا با آسمان
به بازی نورها
پشت پلک رنگینکمان
به شهر بیعقربه
به آوای سحرانگیز سکوت
به دریای زورقهای بیمقصد
به نوسان لحظه در امتداد جاودانگی...
بگذار دنیا بچرخد
با بزرگها و کوچکها
دورها و نزدیکهایش
تو با من بیا
به پشت لحظه
به همآغوشی رهایی و برابری
به آنجا
که خورشید و کرمشبتاب
به یک اندازه
به بیوزنی خودشان میبالند
و سیارهها
از مدار خودشان آزاد شدهاند
و کهکشانها
بوسههای شهاب
رد و بدل میکنند
و ستارگانِ بیخبر از نخوت
دور سیارکهای کوچک میچرخند
سوزان و گدازان
رقصکنان و چرخزنان...
بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا
به آنجا
که غمها
به سان لشکری مغلوب
پشت دیوارهایش فرو میریزند
و آشوب ویرانی را
در آرزوهایش راهی نیست
و رویاها
حبابوار رهایند
از مکر برکههایی
که مرداب میشوند...
بگذار دنیا بچرخد
تو با من بیا...
سراینده: تالین ساهاکیان
بیتو
میروی و میشود خالی
از نبض زندگی، لحظههایم
میروی و میشود ناگاه
آشوب، پایان قصههایم
بیتو، من اسیری بیتاب
مغلوب لشکر تنهاییام
بیتو، من گلی بیآب
تشنه، ورای شکیباییام
بیتو، من رویایی محالم
سرگشته میان خواب و بیداری
بیتو، من پرندهای بیبالم
در لحظهٔ شوم گرفتاری
بیتو من سر ندارم
مگر بر شانهٔ لرزان ماتم
بیتو من کس ندارم
جز حسرت و حرمان وغم
برگرد ای عشق جاودان
مرو بیمن چنین شتابان
بیتو بر درد منِ عاشق
نیست حتی مرگ، درمان
سراینده: تالین ساهاکیان
الههٔ ناز
امشب آن الههٔ ناز میآید
با کرشمه و سر باز میآید
بخواب آسوده ای مه آسمان
که امشب آن مه طناز میآید...
هشدار ای دل تا نشوی رسوا
که امشب آن محرم راز میآید
بگیر ای آشفتهسر دمی قرار
که امشب آن خستهنواز میآید...
ای قصیدهفروش بینشان
تا به کی شعر به نرخ نان؟
بگیر به دست چنگ و ساز
که امشب آن غزلپرداز میآید
جمع کن ای ساحر، بساط جادو را
که امشب آن بزرگ شعبدهباز میآید
ببندید بر دروغ و ریا همه درها را
که امشب آن راست پاکباز میآید
بخوان ای دل سرود صفا را
که مهمان میزباننواز میآید
دگر جای تو اینجا نیست ای غم
که امشب آن الههٔ دمساز میآید...
سراینده: تالین ساهاکیان
دیدار
در کورهراههای عجیب زندگی
که میرسند به هم گاهی صلیبوار
شاید بکند سرنوشت بازی
ببینیم یکدیگر را دگربار...
شاید عاشقانههای گذشته
بگذرند از خاطرمان زنجیروار
شاید لحظهای گمان کنیم
که عشق میان ما میشود تکرار...
اما نه دیگر محبوب نازنینم
نخواهد بود میان ما عشق جنونوار
چون از این نقطه گذر کنیم
راهمان جدا میشود بیانکار
اینجا آخر داستان من و توست
حتی اگر قسمت شود روزی دیدار
نه تو، عاشق دیروز خواهی بود
نه من، دلسپردهٔ جاننثار
شاید بزنیم آن روز لبخندی به هم
به یاد خاطرات آن عشق شکربار
مانند دو رهگذر در دو جادهٔ عمود
با چند خاطرهٔ مشترک در کولهبار...
در کورهراههای عجیب زندگی
که میرسند به هم گاهی صلیبوار
شاید بکند سرنوشت بازی
ببینیم من و تو همدیگر را دگربار...
اما نخواهد بود نازنینم
دیگر بین ما عشق جنونوار
اینجا آخر داستان من و توست
این عشق هرگز نمیشود تکرار...
سراینده: تالین ساهاکیان
جدال
تو جدال عشق و تقدیر
من و تو آوارهٔ شکها
یه لحظه نهیب تقدیر
یه لحظه عشق و تمنا...
وقتی از موندن میگیم
میونمون فاصلههاست
بغض همو نداشتن
پشت تمام خندههاست...
دفتر حوصلهٔ ما
پر از چوبخطهایِ انتظار
موعدِ تصمیم آخر
سر آمده هزاران بار...
روبروی من و تو
ایستادند آدمها و تقدیر
پشتِ سرِ جدایی
اشک و نالههای شبگیر...
برای خداحافظی
میزنه سرنوشت نهیب
میخواهیم بذاریم پشت سر
همه فرداهای پرفریب...
تو لحظهٔ وداع اما
میشه باز عقل فراموش
نگاه خیس من و تو
میکشن همو تو آغوش
میکشن همو تو آغوش
میکشن همو تو آغوش...
عشق پرتقلای ما
با عقل نمیشه همصدا
برای یه فردای دیگه
میکنه با اصرار تمنا...
تو جدال عشق و تقدیر
من و تو آوارهٔ شکها
یه لحظه نهیب تقدیر
یه لحظه عشق و تمنا...
سراینده: تالین ساهاکیان
غریبانه
میان من و تو
نخواهد بود قصهٔ عاشقانه
میگذرم با همه دلداگیام
از کنار تو من غریبانه...
نه، نه، نداره روزگار
برای عشق ما جایی
نباید شروع بشه
این داستان جدایی...
هرگز نخواهی دونست
چیزی از عشق و آشفتگیام
میگذرم از دنیای آرام تو
با همه شور و دیوانگیام...
نخواهی شنید از لبم زمزمهای
از غوغای صد تمنای ناگفتهام
نخواهی سوخت به شعلهای
از صد آتشِ در دل نهفتهام...
نخواهی دید شور و شیدایی را
در چشمان بارانزدهام
وسوسهٔ نوازش را
در سرانگشتان خواهشزدهام...
میان من و تو
نخواهد بود قصهٔ عاشقانه
میگذرم با همه دلداگیام
از کنار تو من غریبانه...
سراینده: تالین ساهاکیان
یاد
خاطراتت را
باز تا کردهام
و مانند گلبرگهای خشک
لای برگهای خاک خوردهٔ زمان
پنهان کردهام
باشد که رنگ و بویشان را
به زوال زمان بسپارند
و چنین خورهوار
زخمهایم را
از نو نتراشند...
یادت را
آشوب نبودنت را
یقین هرگز ندیدنت را
مانند خاکروبهای
زیر سنگینترین فرشهای فراموشی
جارو کردهام
و رویشان را
وسواسگونه صاف کردهام
باشد که ذهن هراسانم
ذرهای
فقط ذرهای
روی آرامش ببیند...
و باز ناگاه
صدایی
ترنمی
آهنگی
بویی
نامی
همهٔ آن برگهای خاک خورده
همهٔ آن فراموشی سنگین را
پس میزند
و در هم مینوردد
و طوفانی سهمگین
به پا میشود
از هزاران یاد و خاطره
برگ و گلبرگ
فرش و خاکروبه
نوا و نجوا
دلهره و آوار
که هر ذرهاش
روحم را با سماجت میساید
و جنونوار بر سرم میکوبد
و سیاهچالهای بیانتها میکارد
در جایی
که زمانی برایت دیوانهوار میتپید...
و من از نو میایستم
چون ابری سوگوار
در هجوم گردبادی سهمگین
و تو نیستی که ببینی
یادت
خاطراتت
ردّ پای بیبازگشتت
چگونه بر روح آزردهام میکوبد
تو نیستی که ببینی
در هجوم این گردبادها
تنها و تکیده
چگونه میبارم
وذره ذره تمام میشوم...
سراینده: تالین ساهاکیان
یگانه یار
ای خوب سحرآفرین من،
ای دستانت آیههای مهربانی
ای یگانه یار در هستی من
ای چشمانت طلایههای جاودانی
با تو از آب و آتش گذشتم
گلها در بیابان عطش کاشتم
با تو سفر کردم به دل طوفانها
از امید تکهپاره، بادبانها برافراشتم
با تو عبور کردم از شبهای دلهره
تا رسیدم به سپیدههای آفتابی
با تو گذر کردم از هُرم داغ آفتاب
تا رسیدم به شبستانهای مهتابی...
با تو من به جان خریدم زخمها
تا رسیدم به نوش مرهمها
با تو نوشیدم از جام شوکران
آب چشمهٔ کوثر و زمزمها
با تو از درد، جوشن رزم ساختم
بیپروا به لشکر سیاه غم تاختم
با تو من رسیدم به قلهٔ شهامت
با تو از ترس، حماسهها پرداختم
تا تو پیلهٔ امن من شدی
بال درآوردم من پروانهوار
تا تو شعلهٔ گرم من شدی
برخاستم از خاکستر، ققنوسوار
ای خوب سحرآفرین من،
ای دستانت آیههای مهربانی
ای یگانه یار در هستی من
ای چشمانت طلایههای جاودانی
با تو من واله و شیدا
با تو من در بهشت برینم
با تو ای پاک بیهمتا
عاشقترین عاشق روی زمینم
سراینده: تالین ساهاکیان