زندگی

 هنوز سرشار از تو ایستاده‌ام
هنوز اسیر هزار رنگ اکسیری توام
هنوز معتادوار به تو چنگ می‌زنم
هنوز به اعجازت چشم امید دارم
هنوز گرم می‌کنم
قلبم را
با خاطرات جستان و گریزان‌
با جادوی صد رنگین‌کمان‌
که اینجا و آنجا با افسونگری
در برابر دیدگانم کشیدی
زندگی...
 
در دالان‌های هزارتویت
چند بار گم شده‌ام؟
نمی‌دانم!
چند بار به سرداب‌های مرده‌ات رسیده‌ام
و یخ زده‌ام؟
و تو در گوشم زمزمه کرده‌ای
«نمیر،
کسی چه می‌داند
پشت این بن‌بست راهی نباشد؟
کسی چه می‌داند
این فقط یک خواب نباشد؟
کسی چه می‌داند
در دل این برزخ بهشت ناب نباشد؟
مگر فراموش کرده‌ای
چند بار در این سرداب‌ها ایستاده‌ای
و جان داده‌ای
اما باز هم «زمزمه‌ای»
و راه افتاده‌ای
تا دالانی دیگر
دری دیگر
امیدی دیگر
بن‌بستی دیگر
تهی و هیچی دیگر
زمزمه‌ای دیگر؟
نمیر از غصه
کسی چه می‌داند
فردا کدام رویم را
کدام رنگم را
کدام بازی‌ام را
برایت رو کنم!»
 
 
ای شعبده‌گر هزاررنگ هزاردست
دیگر یقین دارم
که از عدالت چیزی نمی‌دانی
و بازی‌هایت، بازی‌هایت
سراسر لهو و لعب است
و برای شعبده‌هایت
هیچ قربانی‌ای زیادی بزرگ نیست
و هیچ بی‌گناهی
از گزند ترفندهایت در امان نمی‌ماند...
 
تو بر ایمان من به خودت تاخته‌ای
مرا به بازی گرفته‌ای،
سیلی‌ها بر پیکر امیدم نواخته‌ای،
و باز...
و باز...
هوس‌ها در دلم انداخته‌ای،
رویاها در دلم ساخته‌ای
زندگی...
 
هنوز در تو ریشه دارم
مثل درختی در طوفان
در فصل برگ‌ریزان...
زیر آوار تگرگ مانده
لرزان و عریان
و هنوز...
و هنوز...
مومن به رنگ دیگر آسمان
به لبخند رنگین‌کمان
به رقص شادی
در فصل شکوفه‌باران...
 
هنوز وصله و پینه می‌کنم
آرزوهای تکه‌پاره‌ام را
با بارقه‌های امیدی
که گاه‌گاه بر دل خسته‌ام می‌ریزی
هنوز به ایمانم به تو
تنفس مصنوعی می‌دهم
تا بماند...
تا بماند و ببیند
فردا چه می‌آوری زندگی...
فردا کدام رویت را
کدام بازی‌ات را
رو می کنی...

سراینده: تالین ساهاکیان
 

بوم

 کاش یک بوم نقاشی بودی
آن وقت نگاهی می‌کردم
به صورتت
که به پیری می‌زند
از فراوانی نقش‌ها
به آن نقش‌های هولناک
به خطوط کج و معوج سیاهت
که رو به سوی سردرگمی دارند،
به همهٔ گره‌های کورت
با آن زاویه‌های تیز درمانده...
 
آن وقت رنگ سفیدی می‌زدم
بر همهٔ صورتت
و می‌گذاشتم خشک شوی
و دوباره از نو
می‌آفریدمت
با نقش‌های‌ زیبا
و رنگ‌های زلال
که خبر می‌دادند
از تازگی و سرور آبشارها
و گل‌های بهاری
با منحنی‌های نرم و متواضع
که سرشان
به عدالت وصل بود
و تهشان
به مهربانی ختم می‌شد
و قوس کمرشان
درد را
از هر کمر خمیده‌ای می‌گرفت
و زاویه‌هایی
که از نقطه‌های نور آغاز می‌شدند
و وسعتشان
هر تاریکی و نامیمونی را
می‌بلعید
و هیچ می‌کرد...
 
کاش یک بوم نقاشی بودی
زندگی!
آن وقت می‌توانستم
همهٔ آن سیاهی‌ها
همهٔ آن بی‌مهری‌ها
و بی‌عدالتی‌ها
همهٔ آن بازی‌های حزن‌انگیز
همهٔ آن کج‌فهمی‌ها
و کج‌سلیقگی‌هایت را
به اشاره‌ای
محو کنم
و از نو آغازت کنم...
ولی تو یک بوم نیستی!
نه!
حتی اگر هزار بار
بر نقش‌هایت
رنگ فراموشی بپاشم
و دوباره از نو آغازت کنم
باز هم زمانی
آن نقطه‌های کور بی‌سلیقه
آن خطوط زشت
که چیزی نمی‌فهمند
از هنجار و عدالت
و برابری و آزادی
از زیر طرح‌های نو
سر باز می‌زنند
و با دهن‌کجی
به روی حیرانم
می‌خندند...
 
نه، تو یک بوم نیستی
زندگی!

سراینده: تالین ساهاکیان

ای مرگ!

 می‌دانم
گوش کردن
در مرامت نیست
ولی وقتی برای بردنم می‌آیی
دو گوش با خودت بیاور
ای مرگ!
نگذار
این همه ناگفته
این همه حرف سربریده
ناشنیده بماند.
 
می‌دانم
که همیشه
ساکت و خاموش می‌آیی
ولی وقتی به سراغم می‌آیی
با ساز و نوا بیا
ای مرگ!
نگذار این همه شور،
این همه سوز
این همه ترانه
این همه آهنگ
که در دلم غوغا کرده‌اند
نانواخته بمانند...
بنواز لحظه‌ای با دلم
قول می‌دهم
که به وجدت آورم،
به رقصت وادارم،
از حفره‌های خالی چشمانت
اشک‌ها جاری کنم
و به آن سوی سیاهی
 پیوندت دهم...
 
می‌دانی که
نانوشته‌هایم
خارج است
از حوصلهٔ هر کتابی
وقتی به سراغم می‌آیی
جادویی کن
و بنویس قلب مرا
بر صحن یک صحرا
حتی اگر باد
لحظه‌ای بعد
تمام دیوانم را
بپوشاند
با شن‌های ریز و درشت،
بگذار این ردّ پای من باشد
بر این سرزمین پرگذر تا ابد جاری...
 
اگر فرصتی نمی‌دهی
تا دادم را از زندگی بستانم
خودت انتقام من باش
از زندگی
که راه فریاد را
بر حنجره‌ام بسته است
و هزاران آه و سوز،
غوغا و شور،
آواز و مرثیه،
سرود و زمزمه را
در قفس سینه‌ام
زنده‌به‌گور کرده است
و مجال بودن،
یارای نواختن،
فرصت نوشتن
به من نمی‌دهد...
 
می‌دانم که این کار‌ها
رسم تو نیست
ای مرگ
ولی بیا و یک بار سنّت‌شکنی کن...
این همه آواز،
این همه شور،
این همه حس،
این همه عشق،
این همه سرور را
در گورها ریخته‌ای
کجا را گرفته‌ای؟
اگر زندگی
این همه نشان سیاه از تو دارد
کجای عرش می‌لرزد
اگر تو هم
نشانی از زندگی داشته باشی
ای مرگ؟
بیا و سنّت‌شکنی کن
و وقتی برای بلعیدنم می‌آیی
به آه و سوزم،
ناسروده‌هایم،
ناگفته‌هایم،
نانوشته‌هایم
لحظه‌ای
فقط لحظه‌ای
فرصت بودن بده!
 
سوگند به
پردهٔ آخر،
دلهرهٔ آخر،
نگاه آخر،
لبخند آخر،
اشک‌های آخر،
نفس آخر
که پشیمان نمی‌شوی
ای مرگ!

سراینده: تالین ساهاکیان

دروغ

 چه خوش می‌خرامی
ای دروغ!
ای اعجوزۀ خوش‌آب و رنگ
ای پیر هزار مسلک!
 
چه بر دل می‌نشینی
چه بازاری داری
چه همه‌پسندی
ای دروغ!
بر سر حقیقت چه آورده‌ای
که حتی تعارف کردنش
گناه است
مگر در طبق رنگارنگ تو؟
 
چه خوش می‌درخشی
ای دروغ!
در لبخندهای دوخته بر لب،
در تابلوهای تا بی‌انتها کشیده صف،
در طاعت‌های زاهدانه،
در قول و قرارهای فقط حرف!
 
در صحن حقیقت
چه دلبرانه چمباتمه زده‌ای
ای دروغ!
چه امید پوچی
که کسی به این منزل وارد شود...
 
ای نقاب‌های رنگ به رنگ
پرداختۀ هنر چندم‌اید
که نامش در میان
آموختنی‌ها نیامده است؟
چه رنگ‌پریده می‌نمایند
چهره‌های انسانی
در کنار رنگ و آب شما...
 
تو چه لعبتی ای دروغ
ای کهنه‌ترین
ای پویاترین
ای کاربردی‌ترین ساختهٔ بشر
که هرگز از دور خارج نمی‌شوی؟
چه کرده‌ای
که حقیقت را نمی‌خواهیم؟

سراینده: تالین ساهاکیان

بهار

 پنجره را بازکن
ببین خاک بوی رستن گرفته است
و چه آهسته و موزون حرکت می‌کند
میان هزاران رشد و رویش موازی...

همه چیز رنگ تازگی و سبکی دارد
و نسیم،
بی‌وزنی شکوفه‌ها را
چه عاشقانه آزمایش می‌کند

نگاه کن...
گنجشک با چه شوری لانه می‌سازد
و گل‌های شمعدانی
چه مشتاقانه
از شرق به غرب می‌روند
همراه آفتاب...

گوش کن...
آواز قمری
لهجۀ دلدادگی ندارد؟
آنجا کرمی
اولین اشعۀ آفتابش را
تجربه می‌کند
و قاصدک‌ها
دیگر از جاذبۀ زمین
چیزی نمی‌دانند...

نگاه کن...
بچه‌های کوچه
از سبک شدن لباس‌هایشان
چه خرسندند
حتی پیرمرد عبوس همسایه
 لبخند می‌زند
و همسرش
انگار یک شبه
ده سال جوان‌تر شده است...

گویی
کلاغ درخت روبرو
شوخ‌طبع‌تر شده است
و انگار مست شده‌اند
همۀ گربه‌های محله...

ببین عنکبوت گرسنه
چه با شتاب تار می‌بافد
و پروانه طوری می‌پرد
انگار می‌خواهد
عمر یک روزه‌اش را
جاودانه کند

در را بازکن...
قدم بزن
در ذهن هوشیار درختان
جاری شو
در هوای خیابان نرگس و شب‌بوزده
رنگ‌ها را
در حافظۀ چشمانت ذخیره کن...

هم‌بازی شو با بچه‌های کوچه
در خاطرۀ کودک خیابان
یک عیدی بکار
مهمان کن گنجشک‌ها را
به آب‌تنی در ظرفی آب
جوانۀ امید سبز کن
در دل شکسته‌ای
گره بزن
به پایان رسیده‌ای را
به فردا...

کهنگی را
در چمدانی بگذار
و به دیروز بفرست
امروز فقط بهاری باش
امروز فقط تازه باش...

پنجره را بازکن،
پشت هر پنجره
بهاری
در انتظار نشسته است...

سراینده: تالین ساهاکیان

چرخ‌ریسک

 آهای خوش به حالت
چرخ‌ریسک نغمه‌خون
که چرخ می‌زنی آزاد
توی دشت و آسمون...
 
اگه تو سرمای زمستون
نمی‌کنی جیک‌جیک مستون،
باز هم داری تو امون
تو همون باغ و آشیون...
 
اگه دمی آسمون
به ساز تو نیست،
اگه گاهی سرنوشت
یار تو نیست،
نفس نمی‌کشی تو
تو هوای غربت
پر نمی‌زنی تو
با کوله‌بار وحشت
 
اگه کم می‌شه
چند صباحی عشرت،
اگه سخت می‌شه
گاهی معیشت،
نمی‌شناسی تو
درد هجرت
پر نمی‌کشی تو
به دورهای‌ بی‌الفت...
 
نمی دونی تو
درد پرندهٔ مهاجرو
که از خستگی
تو راه جون می‌ده
یا بالش تیر خورده 
و به خاک غربت
آروم خون می‌ده...
 
نمی‌شناسی تو
درد پرنده را تو قفس
وقتی حتی فکر پرواز
آخرش درده و یاٌس
 
نشدی مثل کفتر
تو پرندهٔ دو بوم
تا بدونی می‌شکنه
یه دل تنگ چه آسون...
 
توی خشم پاییز
توی اوج زمستون
بهار پشت دره
می دونی تو بی‌گمون
 
آهای خوش به حالت
چرخ‌ریسک نغمه‌خون
عیشت جاودانه باد
توی دشت و آسمون...

سراینده: تالین ساهاکیان
 

خمارنشین

 روزت چه شب‌زده است ای خمارنشین
شبت چه کابوس‌زده ای خمارنشین
وصال این افیون عفریته‌وش
نداشت ثمری جز غم ای خمارنشین...
 
در یاخته‌هایت مرگ را نوشته
بر روزگارت سیاهی و تباهی
نیاورده است این اعجوزهٔ هزارفریب
ارمغانی به جز درد ای خمارنشین!
 
پر از شور بودی، پر از رکود شدی
پَر پرواز خواستی، کُشتهٔ سکون شدی
تو و این همه رخوت واحسرتا
غریبه شدی با خودت ای خمارنشین...
 
کرده تن فرسوده‌ات پر از زهر
سوخته دل دردمند مادر
غلتانده اشک گرم از گونهٔ خواهر
خم کرده سنگین پشت پدر
چه گران است خمارت ای خمارنشین!
 
گفتی این آخر خط است... اما نیست...
هر سطر این قصه از نو نوشتنی است
قصه‌ات اگر تا به امروز قصهٔ تباهی بود
آخر قصه ولی هنوز خواندنی است...
 
هنوز می‌شود سپرد
به تن خسته، نبض زندگی
هنوز می‌شود زدود
جسم و جان را از بردگی...
هنوز می‌شود خنده کاشت
بر لب‌های خواهر
یا مرهمی بود بر دل سوختهٔ مادر
هنوز تکیه‌ می‌خواهد قامت شکستهٔ پدر...
هنوز می‌شود
بیرون آمد از زیر بار شرمندگی...
 
گفتی این آخرِخط است ولی نیست.
هر سطر این قصه از نو نوشتنی است
همّتی ای ره به خطا رفته
که فردا از نو ساختنی است...

سراینده: تالین ساهاکیان

خالق

 تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها می‌شه کرد و نکرد
خیلی چیزها می‌شه بود و نبود...
 
می‌شه رو گرداند هر روز
از درمانده یا بینوایی
می‌شه گذشت از کنار گرسنه
با سردی و بی‌اعتنایی...
 
می‌شه آهی کشید ماهرانه
و نالید از دنیای ظالمانه
و تظاهر کرد به دلسوزی
بی‌هیچ هزینه و برنامه...
 
می‌شه گردوند چشم‌ها را
از درد حیوانی مانده زیر چرخ
و دوخت گرم و پرتمنا
به ویترینی پر زرق و برق...
 
می‌شه تقسیم کرد تقصیرها را
میان تاریخ و جغرافیا،
ملت‌ها و دولت‌ها،
سیاست و حکومت‌ها...
 
یا به تساوی و اعتدال
میان ستارگان و روزگار،
قیمت نفت و بازار کار
و داد زد «من پاکم» دیوانه‌وار...
 
می‌شه برای خود دلسوزی کرد
پس زد دستی را که می‌جوید یاری
نقش قربانی را گرفت و گفت
«چه کسی کرده برای من کاری؟»
 
می‌شه گم شد تو هرزگی دنیا
یا چیزی به آن افزود
می‌شه حتی داوطلبانه
کور و کر و لال بود...
 
می‌شه اشتباه گرفت
خوشبختی را با یه خندهٔ پوچ
می‌شه راه آسونو رفت
و تو معادلات زندگی هیچ بود....
 
می‌شه به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم خیلی گرونه»
می‌شه با سیل حماقت دسته‌جمعی
به مردابی گندیده شد روونه...
 
می‌شه رو دوش دنیا سوار شد
و گفت آره، این راحت‌تره
می‌شه دستی به شانهٔ خود زد
و گفت حالا کی زرنگ‌تره؟
 
می‌شه دیواری ساخت از بهانه
و پشت آن سنگر گرفت بزدلانه
می‌شه هر روز گفت «می‌گذره»
و بی‌تفاوت بالا انداخت شانه...
 
چه حسی داره اما
زنده بودن و از نو زنده کردن
معادلات غلط را بر هم زدن
دنیا را عاشقانه از نو آفریدن...
 
چه شوقی داره
دیدن آن گرسنهٔ سیر شده
شکوه آن ویرانهٔ آباد شده
آرامش آن از رنج آزاد شده....
 
تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها می‌شه کرد و نکرد
خیلی چیزها می‌شه بود و نبود...
 
می‌شه تو خرابی دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
می‌شه اما ایستاد و ساخت
خالق یه دنیای تازه بود....


سراینده: تالین ساهاکیان

زندانبان

 ماهی تو تُنگ بلور
خواب دریا را می‌دید
تا می‌اومد شنا کنه
به دیوار می‌رسید...
 
گله می‌کرد به زندانبان
دل‌آزرده و بی‌تاب
فریادهاش اما همه
حباب می‌شدند رو آب...
 
تو یه قفس کوچیک
قناری کز کرده بود
از زندگی بی‌پرواز
اون دیگه دل کنده بود...
 
به زندان‌بان زاری می‌کرد
از قفس آزادش کنه
مرد ولی گمان می‌کرد
از سر شادی می‌خونه....
 
زندانبان هم نشسته بود
سخت آزرده و خسته
نفرین می‌کرد دستی را
که بال پروازشو بسته...
 
اون نمی‌دید که خودش
زنجیره به پای دیگری
که تو قصهٔ اسارت
زندانبانه برای دیگری...
 
ماهی اسیر تُنگ یه روز
فریاد آخرو سر داد
مثل یه حباب درشت
رو آب تُنگ ایستاد...
 
قناری هم دق کرد
تو کنج همون قفس
حسرت آسمونو
داد به آخرین نفس...
 
مرد، هنوز نشسته اما
سخت درمانده و خسته
نفرین می‌کنه دستی را
که بال پروازشو بسته....
 
سراینده: تالین ساهاکیان

یاد

 خاطراتت را
باز تا کرده‌ام
و مانند گلبرگ‌های خشک
لای برگ‌های خاک خوردهٔ زمان
پنهان کرده‌ام
باشد که رنگ و بویشان را
به زوال زمان بسپارند
و چنین خوره‌وار
زخم‌هایم را
از نو نتراشند...
 
یادت را
آشوب نبودنت را
یقین هرگز ندیدنت را
مانند خاک‌روبه‌ای
زیر سنگین‌ترین فرش‌های فراموشی‌
جارو کرده‌ام
و رویشان را
وسواس‌گونه صاف کرده‌ام
باشد که ذهن هراسانم
ذره‌ای
فقط ذره‌ای
روی آرامش ببیند...
 
و باز ناگاه
صدایی
ترنمی
آهنگی
بویی
نامی
همهٔ آن برگ‌های خاک خورده
همهٔ آن فراموشی سنگین را
پس می‌زند
و در هم می‌نوردد
و طوفانی سهمگین
به پا می‌شود
از هزاران یاد و خاطره
برگ و گلبرگ
فرش و خاکروبه
نوا و نجوا
دلهره و آوار
که هر ذره‌اش
روحم را با سماجت می‌ساید
و جنون‌وار بر سرم می‌کوبد
و سیاه‌چاله‌ای بی‌انتها می‌کارد
در جایی
که زمانی برایت دیوانه‌وار می‌تپید...
 
و من از نو می‌ایستم
چون ابری سوگوار
در هجوم گردبادی سهمگین
و تو نیستی که ببینی
یادت
خاطراتت
ردّ پای بی‌بازگشتت
چگونه بر روح آزرده‌ام می‌کوبد
تو نیستی که ببینی
در هجوم این گردبادها
تنها و تکیده
چگونه می‌بارم
وذره ذره تمام می‌شوم...
 
سراینده: تالین ساهاکیان