توی این اتاق پر از خالی
گرفته همه چی رنگ عادت
کجان حرفهای مهربونی
کجان نوازشهای محبت؟
تو همونی که دستش یه روز
قاب فردامو ساخت
تو ذهن پنجرهٔ من
طرحهای رنگی انداخت...
نمیبینم از اون روزها
نشونی مونده باقی
نمیکنه نگاه من
دیگه با نگاهت تلاقی...
با گوش بیحوصلهٔ تو
میل گفتنم بیگانه
برای شکستن بغضم
نمیذاری یه بهانه...
قاب دیروزیِ من
از تصویر فردا خالی
تو ذهن پنجرهٔ من
نیست دیگه طرح خیالی...
امروزِ خاکستری من
نداره از امید رنگی
عکسهای دیروزی حتی
نمیزنه به دل چنگی...
فردا اما
از ذهن پنجره
میشم به دورها روونه
پر میکشم از آشیونه
نمیبینی از من دیگه نشونه...
نمیبینی دیگه از من نشونه...
نمیبینی دیگه از من نشونه...
سراینده: تالین ساهاکیان
اندوه
باز چه میخواهی
ای اندوه؟
ای وفادارترین!
ای ماندگارترین!
ای انکارناپذیرترین!
ای ناگزیرترین!
با تو
من دیدهام
همهٔ خاکستریها را،
از درونیترین درونم
شنیدهام شکستها را...
با تو چله نشستهام
بر سر گورهای بیمرده
با تو خلوت کردهام
در رویاهای پژمرده...
با تو من رفتهام
از فریاد تا خفقان
از انکار تا خشم
از طغیان
تا آشوبهای سرخورده...
باز چه در چنته داری
ای شعبدهباز؟
کدام طرفهات را
هنوز رو نکردهای
که مرا
چنین تسلیموار
به دنبال خود میکشانی؟
مگر نمیدانی
از برم
تمام قصههایت را؟
چو همخوابهای
همه زیر و برت را؟
یادت رفته مگر
پیمودهام
هر برزن و کویت را؟
کجا میکشانی مرا
ای اندوه؟
ای وفادارترین؟
میدانی
که فردا بیتو باز خواهم گشت
میدانی
که فردا روز دیگری است...
سراینده: تالین ساهاکیان