خمارنشین

 روزت چه شب‌زده است ای خمارنشین
شبت چه کابوس‌زده ای خمارنشین
وصال این افیون عفریته‌وش
نداشت ثمری جز غم ای خمارنشین...
 
در یاخته‌هایت مرگ را نوشته
بر روزگارت سیاهی و تباهی
نیاورده است این اعجوزهٔ هزارفریب
ارمغانی به جز درد ای خمارنشین!
 
پر از شور بودی، پر از رکود شدی
پَر پرواز خواستی، کُشتهٔ سکون شدی
تو و این همه رخوت واحسرتا
غریبه شدی با خودت ای خمارنشین...
 
کرده تن فرسوده‌ات پر از زهر
سوخته دل دردمند مادر
غلتانده اشک گرم از گونهٔ خواهر
خم کرده سنگین پشت پدر
چه گران است خمارت ای خمارنشین!
 
گفتی این آخر خط است... اما نیست...
هر سطر این قصه از نو نوشتنی است
قصه‌ات اگر تا به امروز قصهٔ تباهی بود
آخر قصه ولی هنوز خواندنی است...
 
هنوز می‌شود سپرد
به تن خسته، نبض زندگی
هنوز می‌شود زدود
جسم و جان را از بردگی...
هنوز می‌شود خنده کاشت
بر لب‌های خواهر
یا مرهمی بود بر دل سوختهٔ مادر
هنوز تکیه‌ می‌خواهد قامت شکستهٔ پدر...
هنوز می‌شود
بیرون آمد از زیر بار شرمندگی...
 
گفتی این آخرِخط است ولی نیست.
هر سطر این قصه از نو نوشتنی است
همّتی ای ره به خطا رفته
که فردا از نو ساختنی است...

سراینده: تالین ساهاکیان

خالق

 تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها می‌شه کرد و نکرد
خیلی چیزها می‌شه بود و نبود...
 
می‌شه رو گرداند هر روز
از درمانده یا بینوایی
می‌شه گذشت از کنار گرسنه
با سردی و بی‌اعتنایی...
 
می‌شه آهی کشید ماهرانه
و نالید از دنیای ظالمانه
و تظاهر کرد به دلسوزی
بی‌هیچ هزینه و برنامه...
 
می‌شه گردوند چشم‌ها را
از درد حیوانی مانده زیر چرخ
و دوخت گرم و پرتمنا
به ویترینی پر زرق و برق...
 
می‌شه تقسیم کرد تقصیرها را
میان تاریخ و جغرافیا،
ملت‌ها و دولت‌ها،
سیاست و حکومت‌ها...
 
یا به تساوی و اعتدال
میان ستارگان و روزگار،
قیمت نفت و بازار کار
و داد زد «من پاکم» دیوانه‌وار...
 
می‌شه برای خود دلسوزی کرد
پس زد دستی را که می‌جوید یاری
نقش قربانی را گرفت و گفت
«چه کسی کرده برای من کاری؟»
 
می‌شه گم شد تو هرزگی دنیا
یا چیزی به آن افزود
می‌شه حتی داوطلبانه
کور و کر و لال بود...
 
می‌شه اشتباه گرفت
خوشبختی را با یه خندهٔ پوچ
می‌شه راه آسونو رفت
و تو معادلات زندگی هیچ بود....
 
می‌شه به نرخ روز نان خورد
و گفت «گندم خیلی گرونه»
می‌شه با سیل حماقت دسته‌جمعی
به مردابی گندیده شد روونه...
 
می‌شه رو دوش دنیا سوار شد
و گفت آره، این راحت‌تره
می‌شه دستی به شانهٔ خود زد
و گفت حالا کی زرنگ‌تره؟
 
می‌شه دیواری ساخت از بهانه
و پشت آن سنگر گرفت بزدلانه
می‌شه هر روز گفت «می‌گذره»
و بی‌تفاوت بالا انداخت شانه...
 
چه حسی داره اما
زنده بودن و از نو زنده کردن
معادلات غلط را بر هم زدن
دنیا را عاشقانه از نو آفریدن...
 
چه شوقی داره
دیدن آن گرسنهٔ سیر شده
شکوه آن ویرانهٔ آباد شده
آرامش آن از رنج آزاد شده....
 
تو قصهٔ یکی بود و یکی نبود
زیر این گنبد پیر و کبود
خیلی کارها می‌شه کرد و نکرد
خیلی چیزها می‌شه بود و نبود...
 
می‌شه تو خرابی دنیا گم شد
و به هرزگی آن افزود
می‌شه اما ایستاد و ساخت
خالق یه دنیای تازه بود....


سراینده: تالین ساهاکیان

جدال

 تو جدال عشق و تقدیر 
من و تو آوارهٔ شک‌ها
یه لحظه نهیب تقدیر
یه لحظه عشق و تمنا...
 
وقتی از موندن می‌گیم
میونمون فاصله‌هاست
بغض همو نداشتن
پشت تمام خنده‌هاست...
 
دفتر حوصلهٔ ما
پر از چوب‌خط‌هایِ انتظار  
موعدِ تصمیم آخر
سر آمده هزاران بار...
 
روبروی من و تو
ایستادند آدم‌ها و تقدیر
پشتِ سرِ جدایی
اشک و ناله‌های شبگیر...
 
برای خداحافظی
می‌زنه سرنوشت نهیب
می‌خواهیم بذاریم پشت سر
همه فرداهای پرفریب...
 
تو لحظهٔ وداع اما
می‌شه باز عقل فراموش
نگاه خیس من و تو
می‌کشن همو تو آغوش
می‌کشن همو تو آغوش
می‌کشن همو تو آغوش...
 
عشق پرتقلای ما
با عقل نمی‌شه هم‌صدا
برای یه فردای دیگه
می‌کنه با اصرار تمنا...
تو جدال عشق و تقدیر
من و تو آوارهٔ شک‌ها
یه لحظه نهیب تقدیر
یه لحظه عشق و تمنا...

سراینده: تالین ساهاکیان

کودک کار

 پشت یه تل خاک 
زیر آفتاب سوزان
کار می‌کنه کودکی
بی‌رمق و خسته‌جان
 
سهم دست‌های کوچیکش
خراشه و پینه
سهم صبح تا غروبش
فقط تحقیر و کینه
 
رو پیشونی خسته‌اش
داره هزار نشون
از آفتاب داغ مرداد
از سرمای زمستون
 
سنگینی بار
رو پشت بی‌پناهش
کوه غم و غصه
رو قلب بی‌گناهش
 
دونه‌های عرق
رو صورتش خشکیده
آه… دیو کدوم قصه
بچگیشو دزدیده؟
 
زیر بار زندگی
می‌کَنه تن خسته‌اش جون
عدل با الفه یا عین؟
هنوز نمی‌دونه اون
 
با بازی‌های بچه‌ها
اون بد جوری غریبه
هم‌بازی‌اش سرنوشته
این بازی خیلی عجیبه
 
پشت یه تل خاک
زیر آفتاب سوزان
کار می‌کنه کودکی
بی‌رمق و خسته‌جان

سراینده: تالین ساهاکیان

غریبانه

 میان من و تو
نخواهد بود قصهٔ عاشقانه
می‌گذرم با همه دلداگی‌ام
از کنار تو من غریبانه...
 
نه، نه، نداره روزگار
برای عشق ما جایی
نباید شروع بشه
این داستان جدایی...
 
هرگز نخواهی دونست
چیزی از عشق و آشفتگی‌ام
می‌گذرم از دنیای آرام تو
با همه شور و دیوانگی‌ام...
 
نخواهی شنید از لبم زمزمه‌ای
از غوغای صد تمنای ناگفته‌ام
نخواهی سوخت به شعله‌ای
از صد آتشِ در دل نهفته‌ام...
 
نخواهی دید شور و شیدایی را
در چشمان باران‌زده‌ام
وسوسهٔ نوازش را
در سرانگشتان خواهش‌زده‌ام...
 
میان من و تو
نخواهد بود قصهٔ عاشقانه
می‌گذرم با همه دلداگی‌ام
از کنار تو من غریبانه...

سراینده: تالین ساهاکیان

زندانبان

 ماهی تو تُنگ بلور
خواب دریا را می‌دید
تا می‌اومد شنا کنه
به دیوار می‌رسید...
 
گله می‌کرد به زندانبان
دل‌آزرده و بی‌تاب
فریادهاش اما همه
حباب می‌شدند رو آب...
 
تو یه قفس کوچیک
قناری کز کرده بود
از زندگی بی‌پرواز
اون دیگه دل کنده بود...
 
به زندان‌بان زاری می‌کرد
از قفس آزادش کنه
مرد ولی گمان می‌کرد
از سر شادی می‌خونه....
 
زندانبان هم نشسته بود
سخت آزرده و خسته
نفرین می‌کرد دستی را
که بال پروازشو بسته...
 
اون نمی‌دید که خودش
زنجیره به پای دیگری
که تو قصهٔ اسارت
زندانبانه برای دیگری...
 
ماهی اسیر تُنگ یه روز
فریاد آخرو سر داد
مثل یه حباب درشت
رو آب تُنگ ایستاد...
 
قناری هم دق کرد
تو کنج همون قفس
حسرت آسمونو
داد به آخرین نفس...
 
مرد، هنوز نشسته اما
سخت درمانده و خسته
نفرین می‌کنه دستی را
که بال پروازشو بسته....
 
سراینده: تالین ساهاکیان

یاد

 خاطراتت را
باز تا کرده‌ام
و مانند گلبرگ‌های خشک
لای برگ‌های خاک خوردهٔ زمان
پنهان کرده‌ام
باشد که رنگ و بویشان را
به زوال زمان بسپارند
و چنین خوره‌وار
زخم‌هایم را
از نو نتراشند...
 
یادت را
آشوب نبودنت را
یقین هرگز ندیدنت را
مانند خاک‌روبه‌ای
زیر سنگین‌ترین فرش‌های فراموشی‌
جارو کرده‌ام
و رویشان را
وسواس‌گونه صاف کرده‌ام
باشد که ذهن هراسانم
ذره‌ای
فقط ذره‌ای
روی آرامش ببیند...
 
و باز ناگاه
صدایی
ترنمی
آهنگی
بویی
نامی
همهٔ آن برگ‌های خاک خورده
همهٔ آن فراموشی سنگین را
پس می‌زند
و در هم می‌نوردد
و طوفانی سهمگین
به پا می‌شود
از هزاران یاد و خاطره
برگ و گلبرگ
فرش و خاکروبه
نوا و نجوا
دلهره و آوار
که هر ذره‌اش
روحم را با سماجت می‌ساید
و جنون‌وار بر سرم می‌کوبد
و سیاه‌چاله‌ای بی‌انتها می‌کارد
در جایی
که زمانی برایت دیوانه‌وار می‌تپید...
 
و من از نو می‌ایستم
چون ابری سوگوار
در هجوم گردبادی سهمگین
و تو نیستی که ببینی
یادت
خاطراتت
ردّ پای بی‌بازگشتت
چگونه بر روح آزرده‌ام می‌کوبد
تو نیستی که ببینی
در هجوم این گردبادها
تنها و تکیده
چگونه می‌بارم
وذره ذره تمام می‌شوم...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

مرز

 قاصدک
چیزی نمی‌دانست
از مرز آدم‌ها
سوار بر نسیم
به این سو و آن سو می‌رفت
گاهی این طرف
گاهی آن طرف...
 
پروانه
چیزی نمی‌دانست
از مرز آدم‌ها
مگر بومادران این طرف
زردتر از بومادران آن طرف بود
یا کاسنی آن طرف
بنفش‌تر از کاسنی این طرف؟
 
زنبور
چیزی نمی‌دانست
از مرز آدم‌ها
مگر فرق می‌کرد
شهد این یاس با آن یاس؟
آه چه لذت‌بخش بود
و حالا یک آفتاب‌گردان...
این طرف بود یا آن طرف؟
کسی چه می‌داند...
 
پرنده
چیزی نمی‌دانست
از مرز آدم‌ها
بهار پیشین
صنوبری در آن طرف
پناهش داده بود
و امسال
صنوبری دراین طرف
فرق می‌کرد مگر
صنوبر با صنوبر؟
شاید هم بودند
دو درخت با هم برادر...
 
مرد اما می‌شناخت
قصهٔ مرز آدم‌ها را
او زادهٔ این طرف بود
بازی سرنوشت
یا حکمت؟
می‌توانست زادهٔ آن طرف باشد
مثل مردمان آن طرف
که می‌توانستند
زادهٔ این طرف باشند...
مگر چشم اضافه داشتند
مردم آن طرف
یا گوش اضافه
مردم این طرف؟
او تصمیمش را گرفته بود
امروز باید به آن طرف می‌رفت...
مجبور بود برود...
یک قدم.. دو قدم... سه قدم... ده قدم... بیست قدم...
بیست و سه قد...
و ناگاه
زمین لرزید
و به آسمان رفت
صدایی مهیب
با دودی غلیظ...
نه مردی ماند،
نه قاصدکی،
نه پروانه‌ای،
نه زنبوری،
نه پرنده‌ای،
نه کاسنی‌ای،
نه بومادرانی،
نه یاسی،
نه آفتاب‌گردانی...
از یکی از دو صنوبر
که بودند شاید با هم برادر
نیمه‌ای ماند
سیاه‌سوخته
مانند پرچم مرگ
میان این طرف و آن طرف
تا دیگر کسی فراموش نکند
آدم‌ها مرز دارند...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

اتاق خالی

 توی این اتاق پر از خالی
گرفته همه چی رنگ عادت
کجان حرف‌های مهربونی
کجان نوازش‌های محبت؟
 
تو همونی که دستش یه روز
قاب فردامو ساخت
تو ذهن پنجرهٔ من
طرح‌های رنگی انداخت...
 
نمی‌بینم از اون روزها
نشونی مونده باقی
نمی‌کنه نگاه من
دیگه با نگاهت تلاقی...
 
با گوش بی‌حوصلهٔ تو
میل گفتنم بیگانه
برای شکستن بغضم
نمی‌ذاری یه بهانه...
 
قاب دیروزیِ من
از تصویر فردا خالی
تو ذهن پنجرهٔ من
نیست دیگه طرح خیالی...
 
امروزِ خاکستری من
نداره از امید رنگی
عکس‌های دیروزی حتی
نمی‌زنه به دل چنگی...
 
فردا اما
از ذهن پنجره
می‌شم به دورها روونه
پر می‌کشم از آشیونه
نمی‌بینی از من دیگه نشونه...
نمی‌بینی دیگه از من نشونه...
نمی‌بینی دیگه از من نشونه...
 
سراینده: تالین ساهاکیان

اندوه

 باز چه می‌خواهی
ای اندوه؟
ای وفادارترین!
ای ماندگارترین!
ای انکارناپذیرترین!
ای ناگزیرترین!

با تو
من دیده‌ام
همهٔ خاکستری‌ها را،
از درونی‌ترین درونم
شنیده‌ام شکست‌ها را...

با تو چله نشسته‌ام
بر سر گورهای بی‌مرده
با تو خلوت کرده‌ام
در رویاهای پژمرده...

با تو من رفته‌ام
از فریاد تا خفقان
از انکار تا خشم
از طغیان
تا آشوب‌های سرخورده...

باز چه در چنته داری
ای شعبده‌باز؟
کدام طرفه‌ات را
هنوز رو نکرده‌ای
که مرا
چنین تسلیم‌وار
به دنبال خود می‌کشانی؟

مگر نمی‌دانی
از برم
تمام قصه‌هایت را؟
چو همخوابه‌ای
همه زیر و برت را؟
یادت رفته مگر
پیموده‌‌ام
هر برزن و کویت را؟

کجا می‌کشانی مرا
ای اندوه؟
ای وفادارترین؟
می‌دانی
که فردا بی‌تو باز خواهم گشت
می‌دانی
که فردا روز دیگری است...
 
سراینده: تالین ساهاکیان